12.29.2009
مگه میرحسین هم نماز میخوند؟
(تقدیم به برادران غیور صحابهٔ ضرغامی، با عشق و اینا.)
(تقدیم به برادران غیور صحابهٔ ضرغامی، با عشق و اینا.)
2.15.2008
ظاهراً، هنوز هم جانورانی پیدا میشن که بهنظرشون میآد که چون چشتوچش نیستن، میتونن هر مشکلی با خودشون دارن .رو مطرح کنن
بهرغم اینکه این نوشتههای طرف راست دقیقاً برا این گذاشته شده که ملت حساب کار خودشون رو بکنن (یا دستکم، بیخود وقتشون رو تلف من نکنن)، خوشحالم که در معرفةالنفس این دوستمون سهم داشتهم و خوندن نوشتههام باعث شده که چنان که در اولین سطر نوشته، یههو به خودش بیاد. بهعلاوه، میتونم بهش بگم که نگران ندونستن قیمت نوشتههام (که تو سطر دومش گفته) نباشه.
برا تازهکارا، باز هم توصیه میکنم که قبل از کامنت گذاشتن، حتماً یه نگاه به راستنوشتهها بکنن.
بهرغم اینکه این نوشتههای طرف راست دقیقاً برا این گذاشته شده که ملت حساب کار خودشون رو بکنن (یا دستکم، بیخود وقتشون رو تلف من نکنن)، خوشحالم که در معرفةالنفس این دوستمون سهم داشتهم و خوندن نوشتههام باعث شده که چنان که در اولین سطر نوشته، یههو به خودش بیاد. بهعلاوه، میتونم بهش بگم که نگران ندونستن قیمت نوشتههام (که تو سطر دومش گفته) نباشه.
برا تازهکارا، باز هم توصیه میکنم که قبل از کامنت گذاشتن، حتماً یه نگاه به راستنوشتهها بکنن.
1.05.2008
رستم از این نفس و هوا، زنده بلا مرده بلا | زنده و مرده، وطنم نیست بجز فضل خدا | |
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل | مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا | |
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر | پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا | |
ای خمشی مغز منی پردهٔ آن نغز منی | کمتر فضل خمشی کهش نبود خوف و رجا | |
بر ده ویران نبود عُشرِ زمین، کوچ و قَلان | مست و خرابم، مطلب در سخنم نقد و خطا | |
تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من | تا که به سیلم ندهد، کی کشدم بحر عطا | |
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر | خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا | |
آینهام، آینهام، مرد مقالات نهام | دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما | |
دستفشانم چو شجر چرخزنان همچو قمر | چرخِ من از رنگِ زمین پاکتر از چرخِ سما | |
عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم | چون که خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا | |
دلقِ من و خرقهٔ من از تو دریغی نبود | وآنچه ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را | |
از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم | چشمهٔ خورشید بوَد جرعهٔ او را چو گدا | |
من خمشم خستهگلو عارف گوینده بگو | زان که تو داود دَمی، من چو کُهم رفته ز جا |
وه که این آقاهه هم وقت سرحالیش بدجوری لهکنه! بازی کشیده شدن «سیل» به «بحر» عطا (خدا؟)، بازی «سخن» و «مقالات»، بازی «دیده» و «چشم» و «گوش»، اون وصف سماعش که دستش به هر طرفی بازه و «چرخ»ش از «رنگ زمین» پاکتره از «چرخ سما» . . .
اینا هم باشن:
-- «بیت»، علاوه بر معنای عادیش، شعری که قوال میخونه هم هست.
-- «کمتر فضل خمشی ...» احتمالاً یعنی «کمترین برتری سکوت این است ...».
-- «عشر زمین» و «قَلان» مالیات محصولن و عوارض شهرنشینی، و «کوچ» پول خرید خدمت سربازی!
-- اون «گنج»، احتمالاً اون گنجیه که تو «کنتُ کَنزاً مخفیاً» هست.
-- «سغراق» به ترکی «جام»ه.
-- بازی داوود و کوه، آدم رو بدجوری یاد «یا جبال اَوّبی مَعَه» (و لقد آتينا داودَ مِنّا فضْلاً يا جبالُ اَوِّبي مَعهُ و الطَيرَ و اَلَنّا لهُ الحديدَ -ــ و به راستى از خود به داوود بخششی [و موهبتی] ارزانی داشتیم [و گفتيم] اى كوهها و ای مرغان با او [در تسبيح] همنوایی کنيد، و آهن را براى او نرم گردانيديم ـــ سبأ، ۱۰).
رؤیا: چرا؟ «کمترِ فض[مفتعلن]لِ خَمُشی [مفتعلن] کهش نَبُوَد [مفتعلن] خوف و رجا»، مشکلی داره؟ کسرهٔ بعد «کمتر» جا میافتاد؟
صالح: متشکرم. سوتی بود، درست شد. حالا، این احتمالاً سریانی یا آرامی نیست؟!
12.12.2007
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا | یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا | |
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی | سینهٔ مشروح تویی بر در اسرار مرا | |
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی | مرغ کُهِ طور تویی خسته به منقارْ مرا | |
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی | قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا | |
حجرهٔ خورشید تویی خانهٔ ناهید تویی | روضهٔ اومید تویی راه ده ای یار مرا | |
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی | آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا | |
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی | پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا | |
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی | راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا |
«خسته» . . .
مژگان: من هم کسی رو میشناختم که برادرزادهش «خورشید» بود و خواهرزادهش «ناهید»، و برادرش بهش میگفت «عمهٔ خورشید تویی، خالهٔ ناهید تویی»!
ندا: راستش من از اول به این قصد شروع نکردم، و سوادش رو هم ندارم. اگه چیزی برام جالب بوده یا کسی پرسیده یا گیری داده، زیر متن اضافه کردهم؛ مثل همین «خسته» که اینجا صفت فاعلی شده و یا اون «آشنا» که معنیش «شنا» بود. اگه چیزی از این دایره بیرون بوده، خوب، بهنظر میاومده که برا هیچکس جذاب نبوده دیگه! راه معقول بنابراین همینه: اگه چیزی هست که معلوم نیست چیه و وقتی که داری پست رو میخونی چیزی دربارهش ننوشتهم، میتونی کامنتاً[!] بخوای که یه فکری به حالش بشه و بالاخره یا من زورم میرسه که پیداش کنم و یا یکی دیگه یه چیزی میگه. علت مهم این که نمیخوام روال رو اتوماتیک کنم، اینه که اون معیاری که دادی معیار خوبی نیست: «دریوزه» مثلاً کلمهایه که امروزه استفاده نمیشه (از «خواجه» میگذرم!)؛ اما فکر نمیکنم کسی باهاش مشکلی داشته باشه. سادهتر (و معقولتر) به نظر میرسه اما که هرکی چیزی رو نمیدونه، بپرسه که اگه کسی میدونه جواب بده. مخالفی؟
ندا: خوب، شاید من نفهمیدم که چی میخوای. اگه منظورت از «قرائت» همون «اعراب گذاری»ه، خب، اون جاهایی که فکر میکنم لازمه و یا حتی کمک میکنه به «روون خوندن» (که مجبور نشی مصرع رو بخونی و از معنا اعراب پیدا کنی، مثل «بنگر در این کهسارْ او») این کار رو کردهم، و حتی در این حد که ساکن هم گذاشتهم ـــ احتمالاً با ایده گرفتن از نوشتههای کاوه [لاجوردی] (هکهخسد [= هرکجاهستخدایابهسلامتدارش!]). اگه جایی نبوده، احتمالاً درنیافتهم که ممکنه لازم باشه. بنابراین، یا باید «حداکثری» کار کنم و برا همهچیز و همهٔ مواضع اعراب بذارم و یا باید به همین شیوه عمل کنم: اونایی رو که خودم نظر خاص دارم بذارم و منتظر شم که کسی پیدا شه و چیز خاصی رو بپرسه و یا تذکر بده. همین رو گفتی یا من باز نفهمیدهم که موضوع چیه؟
shadidan: منظورت اینه که چرا نمیگم یه «است» اونجا «مقدر است»؟
اگه اینطوره، دلیلش اینه که با این شیوهٔ استدلال مشکل دارم، چون هیچ شکلی از اون «حرکت»های مدل «حاکمیت و مرجعگزینی» اون حذف توی نقلی رو (و اون تقدیر رو!) توجیه نمیکنه و در نتیجه، هرچند نمیتونم بهراحتی از دستور سنتی دل بکنم، وجدانم بدجوری درد میگیره. برخورد خنثیتر، بهنظر میآد این باشه که اینها رو صفت بشمرم و بعد، بگم که اون «است» (که حالا فعل جملهست)، با همون مکانیزم خورده شدن فعل جمله، غیبش زده. این البته هنوز طرحه، و هرچند استدلالای مشابهی برای ساخت مجهول هم هستن که معروفن و استفاده هم میشن، چون هنوز جدی امتحانش نکردهم، اصرار خاص هم بهش ندارم.
با این حال، حتی از منظر دستور سنتی هم داستان جای چونه داره: وقتی میگی که «بردیا خوابیده است»، چه اشکالی داره اگه من فکر کنم که «خوابیدن» موجد وضع خاصی یا حالت خاصیه و «خوابیده» وصف اون وضع یا حالته، و درنتیجه ساخت جمله فرقی با «هوا گرم است» نداره؟
حالا، اگه خیلی ضایع بهنظر میآد و یا اذیت میکنه، میتونم مثالم رو عوض کنم!
shadidan: اممم، نمیدونم که چیش عجیبه. اونچه که به «بردیا» برمیگرده، «خوابیدن»ه و نه «خواباندن». «خواباندن» کار «پرویز» بوده و «خوابانده» هم وصفشه. احتمالاً، داریم سر همین هم بحث میکنیم: من مدعیم که داره میگه «تو مرغ کُه طور هستی که مرا به منقار خستانده [= زخمی کرده، و نه زخمی شده] است». درواقع، کاری نکردهم جز این که برای تشخیص فرق فاعلی یا مفعولی بودنش، به این متوسل شدهم که ببینم اگه بخوام اون چه که حذف شده رو بهزور اضافه کنم، باید از «شدن» بگیرمش یا از «کردن» و «استن». در حد من، اگه بگم «خستهٔ منقار توام»، یه «شده» کم داره و منم که «یه چیزی» هستم؛ اما اگه بگم «منقارت مرا خسته»، «خسته» وصف کار [بلا تشبیه!] «منقارت»ه و نه من ـــ گیرم که این دو عبارت هممعنا باشن.
درضمن، اونها که «عن اللغو معرضون»اند، کلاً یه کساییاند غیر از من! «چنان که مستحضرید»، بنده در زندگیم کلاً مشغول لغویات [!] بودهم، و نمونهش همین ریاضی خوندنم و توش منطق خوندنم (و البته از مطربی و همین بساط فعلی کلاً میگذرم)!
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا | دفع مده دفع مده ای مه عیّار بیا | |
عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر | تشنهٔ مخمور نگر ای شه خمار بیا | |
پایْ تویی دستْ تویی هستیِ هر هستْ تویی | بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا | |
گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی | یوسفِ دزدیده تویی بر سرِ بازار بیا | |
ای ز نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان | بار دگر رقصکنان بی دل و دستار بیا | |
روشنیِ روز تویی شادی غمسوز تویی | ماه شبافروز تویی ابر شکربار بیا | |
ای علَم عالم نو پیش تو هر عقل گرو | گاه میا گاه مرو خیز بهیکبار بیا | |
ای دلِ آغشته به خون چند بود شور و جنون | پخته شد انگورْ کنون غوره میفشار بیا | |
ای شبِ آشفته برو وی غمِ ناگفته برو | ای خرَدِ خفته برو دولت بیدار بیا | |
ای دلِ آواره بیا وی جگرِ پاره بیا | ور رهِ دَر بسته بود از رهِ دیوار بیا | |
ای نفَسِ نوح بیا وی هوسِ روح بیا | مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا | |
ای مهِ افروختهرو آب روان در دل جو | شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا | |
بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان | چند زنی طبل بیان بیدم و گفتار بیا |
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا | از آسمان آمد ندا کای ماهرویان الصلا | |
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامنکشان | بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما | |
آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین | ای جان مرگاندیش رو ای ساقی باقی درآ | |
ای هفت گردون مست تو ما مهرهای در دست تو | ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا | |
ای مطرب شیریننفس هر لحظه میجنبان جرس | ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا | |
ای بانگ نای خوشسمر در بانگ تو طعم شکر | آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا | |
بار دگر آغاز کن آن پردهها را ساز کن | بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوشلقا | |
خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور | ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا |
12.05.2007
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا | گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا | |
پیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش را | آن عیش بی روپوش را از بند هستی برگشا | |
در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا | زان سان که اول آمدی ای یفعل الله ما یشا | |
دیوانگان جسته بین از بند هستی رسته بین | در بیدلی دل بسته بین کاین دل بود دام بلا | |
هیهی بیا هین دیر شد دل زین ولایت سیر شد | مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیا | |
بی ذوق آن جانی که او در ماجرا و گفت و گو | هر لحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا | |
نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده | ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را خونبها | |
امروز مهمان توام مست و پریشان توام | پر شد همه شهر این خبر کامروز عیش است الصلا | |
دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن | دورم ز کبر و ما و من مست شراب کبریا | |
از دل خیال دلبری برکرد ناگاهان سری | مانندهٔ ماه از افق مانندهٔ گل از گیا | |
عالم چو کوه طور شد هر ذرهاش پرنور شد | مانند موسی روح هم افتاد بیهوش از لقا | |
هر هستیای در وصل خود در وصلِ اصل اصلِ خود | خنبکزنان بر نیستی دستکزنان اندر نما |
انصاف را، آخه «هیهی» از «زوتر» و [ای افتضاح!] «زودتر» (که لابد «زُدتر» شنیده میشه) بهتر ننشسته؟!
درضمن، با «خنبک» چطورین؟!
shadidan: [تا/از] این وقت بیداری؟!
فکر میکردم که بشه ازش در رفت؛ اما خوب، نذاشتی! این «یادآوری»ت احتمالاً بجاست و «طبیعی»؛ اما یهکم میشه باهاش بازی کرد: اول این که «ای» لزوماً خطاب نیست (مثل «ای بر پدرش لعنت!») و دوم این که این عبارت، ممکنه چیزی از جنس «ماشاءاللّه» باشه که برای تحسین بهکار میره در حالی که معنای تحتاللفظیش هیچ ربطی به قضیه نداره. مخالفی؟
ای از ورای پردهها تاب تو تابستان ما | ما را چو تابستان ببر دل گرمْ تا بُستان ما | |
ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا | تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما | |
ای آفتاب جان و دل، ای آفتاب از تو خجل | آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما | |
شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها | تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما | |
ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد | تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما | |
در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب | روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما | |
گوهر کنی خرمهره را زَهره بدَرّی زُهره را | سلطان کنی بیبهره را شاباش ای سلطان ما | |
کو دیدهها درخورد تو تا دررسد در گرد تو | کو گوش هوشآورد تو تا بشنود برهان ما | |
چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر | نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما | |
آمد ز جان بانگ دهل تا جزءها آید به کل | ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما |
بگذریم از این که آقاهه بد گیری داده به منظومهٔ شمسی، این «اقرار» و «ایمان» هم بدجوری مشکوکه!
11.22.2007
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را | خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را | |
خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم | دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را | |
ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون | کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را | |
چون نور آن شمع چِگِل میدرنیابد جان و دل | کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را | |
جبریل با لطف و رَشَد عجل سمین را چون چشد | این دام و دانه کی کشد عنقای خوشمنقار را | |
عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقا مگس | ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را | |
کو آن مسیح خوشدمی بیواسطهیْ مریم یمی | کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را | |
دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی | کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را | |
تن را سلامتها ز تو جان را قیامتها ز تو | عیسی علامتها ز تو وصل قیامت وار را | |
ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد | آتش به خار اندر فتد چون گل نباشد خار را | |
ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی | لیکن خمار عاشقی در سر دل خمّار را | |
* * * | ||
شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را | صد کُه حمایل کاه را صد درد دُردی خوار را | |
بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده | وز شاه جان حاصل شده جانها در او دیوار را | |
باشد که آن شاه حَرون زان لطف از حدها برون | منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را | |
جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند | یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را | |
مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او | گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را | |
عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین | پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را | |
ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین | کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را | |
در پاکی بیمهر و کین در بزم عشق او نشین | در پردهٔ منکر ببین آن پرده صدمسمار را |
تیکهٔ دوم، شخصیِ «شمس»ه. احتمالاً بعداً کلاً [!] حذف میشه.
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوادارم تو را | از زعفران روی من رو میبگردانی چرا | |
یا این دل خونخواره را لطف و مراعاتی بکن | یا قوّت صبرش بده در یفعل الله ما یشا | |
این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم | بی شمع رویت کی توان دیدن مر این دو راه را | |
هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو | کی ذرهها پیدا شود بیشعشعهیْ شمس الضحی | |
بی بادهٔ تو کی فتد در مغز نغزان مستیای | بی عصمت تو کی رود شیطان به لا حولَ و لا | |
امرت نغُرد کی رود خورشید در برج اسد | بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسا | |
در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی | در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا | |
سیل سیاه شب برد هر جا که عقل است و خِرد | زان سیلشان کی واخَرد جز مشتری هل اتی | |
ای جانِ جانِ جزء و کل وی حُلّهبخش باغ و گل | وی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلا | |
هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا | آن کم دهد فهم بَیا گوید که پیش من بیا | |
هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند | هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا | |
لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم | ز آب تو چرخی میزنم مانند چرخ آسیا | |
خامش که این گفتار ما میپرد از اسرار ما | تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا |
مصرع دوم بیت سوم انگولک منه. بوده «بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را». این بیت «هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف / درباد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا» هم چون بیمزه بود حذف شد؛ اما جذابیت زبانیش کم نیست!
امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را | میشد روان بر آسمان همچون روان مصطفی | |
خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل | از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا | |
گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان | گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا | |
چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی | چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا | |
بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را | بر آسمان پرّان شوی هر صبحدم همچون دعا |
خوشساخت، و کمی بیمزه!
بازی دوتا «هوا» خوب بود.
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا | جان گفت ای نادیّ خوش، اهلاً و سهلاً مرحبا | |
سمعاً و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا | یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی | |
ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما | آخر کجا میخوانیَم؟ گفتا برون از جان و جا | |
از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران | بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا | |
تو جان جانافزاستی آخر ز شهر ماستی | دل بر غریبی مینهی این کی بود شرط وفا | |
آوارگی نوشَت شده خانه فراموشت شده | آن گَندهپیر کابُلی صد سحر کردت از دغا | |
این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله | چون برنمیگردد سرت چون دل نمیجوشد تو را | |
بانگ شتربان و جرس مینشنود از پیش و پس | ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما | |
خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بیهوش ما | نعرهزنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا |
این «گَندهپیر کابُلی» کیه؟
درضمن، این «که»ی بیت آخر یهکم دردناکه. شاید بهتره که همون «کی» (به همون معنای «که») بشه.
11.20.2007
ای نوش کرده نیش را بیخویش کن باخویش را | باخویش کن بیخویش را چیزی بده درویش را | |
تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را | بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را | |
با رویِ همچون ماهِ خود با لطف مسکینخواه خود | ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را | |
چون جلوهٔ مه میکنی وز عشق آگه میکنی | با ما چه همره میکنی چیزی بده درویش را | |
درویش را چه بود نشان جان و زبان دُرفشان | نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را | |
جان من و جانان من کفر من و ایمان من | سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را | |
ای تنپرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن | منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را | |
جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم | تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را |
تیکههای خیلی گدایانه حذف شد، چنانکه تیکههای بیربط به ردیف.
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما | افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا | |
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود | مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا | |
ما رخ ز شُکر افروخته با موج و بحر آموخته | زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جانفزا | |
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده | ای موسی عمران بیا بر آبِ دریا زن عصا | |
این باد اندر هر سری سودای دیگر میپزد | سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما | |
دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله | امروز مِی در میدهد تا برکند از ما قبا | |
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری | خوش خوش کشانم میبری آخر نگویی تا کجا | |
هر جا رَوی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی | خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا | |
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان | هر دم تجلی میرسد برمیشکافد کوه را | |
یک پاره اخضر میشود یک پاره عبهر میشود | یک پاره گوهر میشود یک پاره لعل و کهربا | |
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسارْ او | ای کُه چه باده خوردهای ما مست گشتیم از صدا | |
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهای | گر بردهایم انگور تو تو بردهای انبان ما |
چنتاد تا پریدم. اگه چیز جذابی جا افتاده، میتونین بگین.
رویا: «لُنگ»! و البته، «جامهای که از سند آرند، نوعی پارچه». من البته منظورم از غزلها بود.
و، حالا که به اینجا کشید، یادآوری میکنم که «آشنا» یه معنی «شنا» هم داره.
shadidan: دلیلش موسیقینشناسیت نیست! دلایل دیگهای داره! من هم یادم نمیآد که آهنگش کار کی بود، و اسم آلبومش هم. میگردم و مییابمش.
یافت شد: نگاه آسمانی. ناشرش سروشه و آهنگسازش علی رحیمیان.
11.19.2007
بنشستهام من بر درت تا بوْ که برجوشد وفا | باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندر آ | |
غرق است جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت | ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما | |
ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران | عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا | |
عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند | صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلا | |
ای عشق خندان همچو گل وی خوشنظر چون عقل کل | خورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی | |
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو | چون نام رویت میبرم دل میرود والله ز جا | |
کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو | کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرینادا | |
گر زندهجانی یابمی من دامنش برتابمی | ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا | |
ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم | زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا | |
افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین | خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا | |
آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو | سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا | |
رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بیخبر | ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی | |
جانها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان | از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا | |
ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده | بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا | |
گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را | وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا | |
مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی | زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا | |
نیها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر | رقصان شده در نیستان یعنی تُعزّ مَن تَشا | |
بُد بیتو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این | دف گفت میزن بر رخم تا روی من یابد بها | |
این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن | تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا | |
حیف است ای شاه مهین هشیار کردن این چنین | والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا | |
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو | یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا |
حیف که قشنگه؛ اگه نه، یه چیزایی در باب نَفَس شاعر میگفتم!
این فعل «درخفتن» و اون لهجهای که لازمه تا «تو» (یا «برو») با «بگو» و «او» و «مجو» همقافیه بشه هم موضوعیه.
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما | زیرا نمیدانی شدن همرنگ ما همرنگ ما | |
از حملههای جند او وز زخمهای تند او | سالم نمانَد یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما | |
اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی | بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما | |
زین باده میخواهی برو اول تنک چون شیشه شو | چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما | |
هر کان می احمر خورد با برگ گردد برخورد | از دل فراخیها برد دلتنگ ما دلتنگ ما | |
بس جَرّهها در جو زند بس بربط ششتو زند | بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما | |
مادهست مریخ زمن این جا در این خنجر زدن | با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما | |
گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر | گر قیصری اندر گذر از زنگ ما از زنگ ما | |
اسحاق شو در نَحر ما خاموش شو در بحر ما | تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما |
این آقاهه هم وقتی سرحال باشه خوب مضمون الکی کوک میکنه: ماده بودن «مریخ» در این خنجر زدن (مریخ نماد «نر»ه و در ضمن، خدای جنگه) و این که زنها حریف جنگ آقاهه نیستن، سپر ساختن از ماه و دست آخر، «اسحاق شدن» در «نحر» (= کشتن ستوران)، که من نمیدونم منظورش اینه که «اسماعیل نباش» یا این که داره به روایت توراتی (که توش اسحاق قربانی میشه و نه اسماعیل) اشاره میکنه.
برای «shadidan»: «ش»اد از «دیدن»ت، ما که البته کلاً «سر بر آستان» و اینا؛ اما اونچه تصورم ازش [احتمالاً قابل] نامتعارف [بهحساب اومدن]ه، نه «قربانی شدن»، که خود «شدن»ه. این رو بخون:
و دست آخر، «اسحاق شدن» در «قایمباشک» (= «غایبموشک»!)، که من نمیدونم منظورش اینه که «اسماعیل نباش» یا این که داره به روایت توراتی (که توش اسحاق گرگ میشه و نه اسماعیل) اشاره میکنه.
مجدد: آآآی رفیق قدیم . . . اگه میدونستم که نوشتنْ چُنینی گَرد میتکونه از خاطرات بازیهای لفظی سالیان، حاشا که لحظهای درنگ میکردم . . .
«صائب! بهدست خویش زند تیشه بیخبر
آن بیادب که خنده به استاد میزند»
آهان! پس دلیلش اینه . . .
آن بیادب که خنده به استاد میزند»
آهان! پس دلیلش اینه . . .
11.17.2007
آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا | آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا | |
از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن | از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا | |
ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده | بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی | |
در آتش و در سوزْ من شب میبرم تا روزْ من | ای فرخِ پیروزْ من از روی آن شمس الضحی | |
بر گرد ماهش میتنم بیلب سلامش میکنم | خود را زمین برمیزنم زان پیش کو گوید صلا | |
چشم و چراغ عالمی گلزار و باغ عالمی | هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا | |
آیم کنم جان را گرو، گویی «مده زحمت، برو» | خدمت کنم تا وا روم، گویی که «ای ابله! بیا!» | |
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین | غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما | |
ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد | خوابت که میبندد چنین اندر صباح و در مسا | |
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او | وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا | |
ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی | من دوش نام دیگرت کردم که «درد بیدوا» | |
ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو | گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا | |
دیگر نخواهم زد نفس این بیت را میگوی و بس | بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا |
اون بیت «آیم کنم جان را . . .»، من رو یاد داستان «آزمون حلم مولانا» میندازه.
برای رویا: متشکرم، و البته میشه پرسید؛ هرچند که ممکنه من ندونم. این دو تا که گفتی اما آشنان: به روایت دهخدا، «هنگ» یعنی «سنگینی و تمکین و وقار» و «لگن» معنی «شمعدان» هم میده (مثال خوبش از سعدیه: «میل در سرمهدان چنان شده تنگ / که بن شمع در سر لگنی»).
ای یوسف خوشنام ما! خوش میروی بر بام ما | ای درشکسته جام ما، ای بردریده دام ما | |
ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما | جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما | |
ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما | آتش زدی در عود ما، نَظّاره کن در دود ما | |
ای یار ما، عیار ما، دام دل خمار ما | پا وامکش از کار ما، بستان گرو دستار ما | |
در گِل بمانده پای دل، جان میدهم چه جای دل | وز آتش سودای دل، ای وای دل، ای وای ما |
آی پرویز مشکاتیان و «دود عود»ش . . .
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها | زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا | |
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم | زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا | |
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد | زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا | |
چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود | چندین کشش از بهر چه؟ تا دررسی در اولیا | |
از بد پشیمان میشوی الله گویان میشوی | آن دم تو را او میکشد تا وارهاند مر تو را | |
از جرم ترسان میشوی وز چاره پرسان میشوی | آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا | |
گر چشم تو بربست او چون مهرهای در دست او | گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا | |
گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زرّ و زن | گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی | |
این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان | یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها | |
چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان | کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا | |
چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد | ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا |
داستان شعیب کلاً سوت شد.
11.14.2007
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها | در حلقهٔ سودای تو روحانیان را حالها | |
در لا احب الآفلین پاکی ز صورتها یقین | در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها | |
افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون | ماهت نخوانم ای فزون از ماهها و سالها | |
کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته | یک قطره خونی یافته از فضلت این افضالها | |
ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد | دانی سران را هم بود اندر تبع دنبالها | |
سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی | با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مالها | |
آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او | آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خالها | |
گیرم که خارم خار بد خار از پی گل میزهد | صراف زر هم مینهد جو بر سر مثقالها | |
فکری بُدست افعالها خاکی بُدست این مالها | قالی بُدست این حالها حالی بُدست این قالها | |
آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله | عشقی و شُکری با گِله آرام با زَلزالها | |
توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق | فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فالها | |
از رحمة للعالمین اقبال درویشان ببین | چون مه منور خرقهها چون گل معطر شالها | |
عشق امر کل، ما رقعهای؛ او قلزم و ما جرعهای | او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها | |
از عشق گردون متلف بیعشق اختر منخسف | از عشق گشته دال الف بیعشق الف چون دالها | |
آب حیات آمد سَخُن کاید ز علم مِن لَدُن | جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمالها | |
گر شعرها گفتند پر، پر به بود دریا ز در | کز ذوق شعر آخر شتر خوش میکشد ترحالها |
برا من، یه نمونهٔ دیگهٔ «سَخُن» جالب بود و فعل «زهیدن» (که همریشهٔ «زهدان»ه و بدجور شکل بابای «زاییدن» میزنه!) که تا حالا ندیده بودمش.
این هم شاید به فهمیدن (یا نفهمیدن!) یه چیزایی کمک کنه: اون «لا احب الآفلین» بخشی از آیهٔ هفتاد و شیش سورهٔ انعامه: «فلما جن عليه الليل راى كوكبا قال هذا ربي فلما افل قال لا احب الآفلين» ـــ جاییه که داستان ابراهیمه و داستان گشتنش دنبال «خدا»ش. تقریباً یعنی که شب که شد، یه ستاره دید و گفت «همین خدامه»؛ اما ستاره پایین رفت و ابراهیم گفت «چیزی که افول کنه رو دوست ندارم».
11.13.2007
این اولیش.
ای رستخیز ناگهان، وی رحمت بیمنتها | ای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها | |
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی | بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا | |
خورشید را حاجب تویی، امّید را واجب تویی | مطلب تویی، طالب تویی، هم منتها، هم مبتدا | |
در سینهها برخاسته، اندیشه را آراسته | هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا | |
ای روح بخش بیبدل، وی لذت علم و عمل | باقی بهانهست و دغل ک«این علت آمد وان دوا» | |
این سکر بین، هل عقل را؛ وین نقل بین، هل نقل را | کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا | |
میمال پنهان گوش جان، مینه بهانه بر کسان | جان «رب خلّصْنی» زنان، والله که لاغست ای کیا | |
خامش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علم | کاغذ بنه، بشکن قلم: ساقی درآمد، الصلا! |
هوس کردهم که «غزل» بخونم، و نیمبندـتصمیمی گرفتهم که از اونچه که خوندهم، «نسخهٔ خودم» رو بذارم اینجا. این «نسخهٔ خودم»، یعنی یه چیزی که راه تهیهش از «مثله کردن» غزل اصلی میگذره: فقط بیتهایی که [به نظر من] «خوب»ن، اون هم با خوانشی که شخصیِ منه و به تصحیحی که من میکنم (و هیچ ربطی به هیچ چیزی جز «سلیقهٔ من» نداره، و حتی میدونم که لزوماً نزدیکتر به «اصل» نیست). انتخاب غزل هم به سلیقهٔ منه، و منه، منه، و بالاخره منه!
«من» البته یه وقتایی حتی پیشنهاد هم قبول میکنه! مرجع، فعلاً، غزلهای مولوی روی ریرا ست، که ناگفته پیداست که لزوماً بهش «مقید» نیستم. به ترتیب پیش میرم و دونهدونه بخشهای خوشآیندم رو از غزلهایی که بخش خوشآیندی برام دارن میذارم، و پیشنهادهایی رو که به گروه غزلهای بیستتاییای که آخرین غزل رو ازش گذاشتهام مربوطن میبینم. غزلهای مولوی رو انتخاب کردهم، بهاین دلیل که معتقدم بهترین غزلهاش واقعاً از بهترین غزلهای «فارسی»ن و در عین حال، مجموعهٔ غزلهاش از پرمزخرفترین مجموعههاییه که میشناسم. میخوام یک بار «تیغ» رو امتحان کنم، بی نگرانی از مقام گوینده و تاریخ و اهمیت روایی و تاریخی و امثالهم. «غزل» میخوام؛ نه حکمت، نه تاریخ و نه هیچ چیز دیگه.
گو اینکه الان توجهی به روایات و تاریخ و اینا ندارم، از اینها استقبال میکنم. بعضیشون رو البته میشه تو «گزیده غزلیات شمس» دکتر شمیسا یابید؛ اما فعلاً توجه جدی بهشون ندارم. اگه چیزی گیرم بیاد اما، تو نسخهای که دوست دارم به ریخت پیدیاف تروتمیزی درش بیارم، جاش میدم.
سعی میکنم که راست بگم و مرتب باشم!
«من» البته یه وقتایی حتی پیشنهاد هم قبول میکنه! مرجع، فعلاً، غزلهای مولوی روی ریرا ست، که ناگفته پیداست که لزوماً بهش «مقید» نیستم. به ترتیب پیش میرم و دونهدونه بخشهای خوشآیندم رو از غزلهایی که بخش خوشآیندی برام دارن میذارم، و پیشنهادهایی رو که به گروه غزلهای بیستتاییای که آخرین غزل رو ازش گذاشتهام مربوطن میبینم. غزلهای مولوی رو انتخاب کردهم، بهاین دلیل که معتقدم بهترین غزلهاش واقعاً از بهترین غزلهای «فارسی»ن و در عین حال، مجموعهٔ غزلهاش از پرمزخرفترین مجموعههاییه که میشناسم. میخوام یک بار «تیغ» رو امتحان کنم، بی نگرانی از مقام گوینده و تاریخ و اهمیت روایی و تاریخی و امثالهم. «غزل» میخوام؛ نه حکمت، نه تاریخ و نه هیچ چیز دیگه.
گو اینکه الان توجهی به روایات و تاریخ و اینا ندارم، از اینها استقبال میکنم. بعضیشون رو البته میشه تو «گزیده غزلیات شمس» دکتر شمیسا یابید؛ اما فعلاً توجه جدی بهشون ندارم. اگه چیزی گیرم بیاد اما، تو نسخهای که دوست دارم به ریخت پیدیاف تروتمیزی درش بیارم، جاش میدم.
سعی میکنم که راست بگم و مرتب باشم!
10.11.2007
مژگان جان، گمان نکنم که مخالف باشی که نوشتن، شوقی میخواد و یا اقلاً شوری. زمانی، اون وقت که کموبیش مرتب مینوشتم، شوقیم بود که اینجا به شور نوشتن بدل میشد و در مقابل، هر نوشتهٔ گاهگاهی (از جنس همین طفلک که اینجا جا خوش کرده بود) نتیجهٔ شوری ــ یا، بهتر بگم، «شوریدگیای» ــ ه که زادهٔ چیز دیگریست و اینجا اینجور سر باز کرده. حالا، این که نمینویسم، نه نتیجهٔ بیدعوت موندنه (میتونی اولین پستم رو ببینی!)، که نتیجهٔ به خاکستر نشستن [یا نشانده شدن] اون شوقه و زاده نشدن اون شورها. این روزها، به بازیگوشی من و ملاعب بسیارم، ازپاافتادگی ناشی از این بیماری بیمزهٔ مزمن هم اضافه شده و دیگه به روزانههام هم نمیرسم؛ بلاگ که سهل است . . .
بههرروی، من اصل سؤال رو نیافتم (و البته جهدم رو کردهام: نه از بلاگ هما میشد فهمید و نه از دعوت کنندهش، و همینقدر رو دیدن و خوندن «ما را بس»!). جریان چیه؟
بههرروی، من اصل سؤال رو نیافتم (و البته جهدم رو کردهام: نه از بلاگ هما میشد فهمید و نه از دعوت کنندهش، و همینقدر رو دیدن و خوندن «ما را بس»!). جریان چیه؟
3.17.2007
این روزا، نهمین سال هم داره میگذره.
دوست دارم چیزی ننویسم. میخوام اینجور باشه؛ شاید بهخاطر سکوت اون شب، تو بیمارستان ـــ سکوتی که علیرغم آزاردهنده بودن اولیهش، خواستنیترین چیز شد از پس اون چندبار شکسته شدنش با «از اون دانشجوها بپرسین مرحوم فلانی هم با اونا بوده یا نه»های حضرت سرپرستار . . .
دوست دارم چیزی ننویسم. میخوام اینجور باشه؛ شاید بهخاطر سکوت اون شب، تو بیمارستان ـــ سکوتی که علیرغم آزاردهنده بودن اولیهش، خواستنیترین چیز شد از پس اون چندبار شکسته شدنش با «از اون دانشجوها بپرسین مرحوم فلانی هم با اونا بوده یا نه»های حضرت سرپرستار . . .
1.07.2007
این که لبیک نگفتن سروقت به دعوت باعث اعتراض یکی از رفقا (و البته تذکر شفاهی یکی از صلحا [قابل توجه بهزاد!]) بشه هم البته طرفهایست برا خودش؛ ولی ربطی به مسئله نداره و متأسفانه وجدان من در این حد (یعنی پیدا کردن بیربطها) بدجوری قلقلکخورش ملس میزنه (طفلک زبان مادرمردهٔ فارسی . . .). بههرروی، چیز خاصی رو سراغ ندارم که اصراری به همهدانیش بدارم و ملت ندونن. خصلتهای برخوردیم رو دوستان که میدونن و برای اونا که نمیدونن هم، علاوه بر باز بودن راه پرسیدن از اونا که میدونن، این یادداشت سمت راست رو گذاشتهم. برا نشکستن دل دوستان اما، شاید اینا بامزه باشن.
ـــ خوندن رو تو سهوکم سالگی یاد گرفتم، اینجوری که میرفتم و میاومدم و از ملت میپرسیدم که این چیه و اون چیه. این جور که میگن، اولین کلمهای که خودم خوندهم، «جنگ» بوده!
ـــ اولین زبان غیرفارسیم، «اسپرانتو» بود تو پنجسالگی. شوهر عمهٔ کوچیکم کلی سعی کرد که به من بفهمونه که ایدهٔ زبان چیه و چهطور تدوین شده و بعدتر، خودم شدم از ایدهزنهای تیر، چنان که اگه زامنهوف زنده بود حتماً نفلهم میکرد. شاید به همین خاطر بود که بعدها، اصولاً «زبان» و مقولات زبانی همیشه از تفریحات سالمم بودن.
ـــ اولین بارهایی که شعر جدی خوندهم، حول و حوش شیش سالگیم بود و از این حافظ جیبیهای تصحیح محمدعلی فروغی، که البته نتیجهش این شد که خوندن نستعلیق رو یاد گرفتم! همون شوهرعمهٔ سابقالذکر، وقتی فهمید که موافق طبع ناسربراهم این بار هم در یه چیزی چیزی جستهام که بیربط بوده، سال بعدش یه دیوان حافظ تصحیح مسعود فرزاد بهم هدیه کرد که چاپی بود و با حروف درشت. خوب، البته، جذابیت این نسخه این بود که دیگه نمیشد به شیوهٔ نوشتنش کلید شد؛ اما چون علاوه بر غزلیات، قطعات و منسوبات هم داشت، من تونستم که باز یه کار عوضی بکنم: برا فهمیدن مادهتاریخاش، حساب جمل (همون «ابجد»، به زبون آدم!) یاد گرفتم!
ـــ معدل کلاس اولم بیست نیست، چون نقاشی ثلث اولم نوزده و نیمه!
ـــ اولین کتاب غیر داستانی که خوندهم، کتاب تاریخ ایران باستانی پاریزی و پیرنیا بود. خوب، حالا شاید علایق تاریخی بعدی (و خصوصاً تاریخ ادیان) مرضیه که از همونجاها سر کشیده؛ اما جذابیت اون کتاب خاص این بود که چون سنگین بود، خودم نمیتونستم از جاش تکونش بدم! در نتیجه باید از یکی میخواستم این کار رو برام بکنه و چون اونوقتا اوضاع داخلی خیلی پیچیده بود، داستان عملاً تحویل شده بود به این که هرروز، ساعت سه، میبایست میرفتم یهجای مشخصی از خونه که بتونم بخونمش. این آخرین باری بود که کاری رو بهطور منظم انجام دادم!
ـــ اصولاً، از پیانوی جواد معروفی و تمبک حسین تهرانی (اینا مستقلاند!) و ترانههای ویگن و کارای روبرت شومان خیلی خوشم میاومد؛ پس رفتم سهتار یاد بگیرم!
ـــ از کامپیوتر بدم میاومد، پس مادرم کلی سعی کرد که مجبورم کنه که یه کلاس برم و، خوب، موفق شد. تو سه هفته بیسیکخور شدم و تو یک سال بعد، هرچی زبون پرت و پیت که میشد رو بلد شده بودم ــ از فاکسپرو تا سی و پاسکال و پیالوان و فورترن و اسمبلی اکسهشتادوشیش و حتی شصتوپنجده! بعدها، بابام کلی سعی کرد که مجبورم کنه که دیگه کلاس نرم و، خوب، موفق نشد!
ـــ اولین شکست فلسفیم رو تو همین دورهٔ شروع برنامهنویسی خوردم: یه کمودور شصتوچار داشتم و چون اولین باری که پشت یه پیسی آدمیزادی نشستم، کلی از داسبازی ذوق کردم، براش یهچیزی مثل شل داس نوشتم که حتی prompt میفهمید (اونا که میدونن داس سهوسه چی بود و کمودور بیسیک چی، میدونن چی کشیدم!). اما خوب، وقتی فهمیدم که داس اصولاً «دیسک [یهچیزایی]»ه، شده بودم عین «سگ تیپا خورده»!
چرا هیچ کس نمیگه «بسه»؟! مگه قرار پنجتا نبود؟!
حالا بگین من کیو دعوت کنم!
ـــ خوندن رو تو سهوکم سالگی یاد گرفتم، اینجوری که میرفتم و میاومدم و از ملت میپرسیدم که این چیه و اون چیه. این جور که میگن، اولین کلمهای که خودم خوندهم، «جنگ» بوده!
ـــ اولین زبان غیرفارسیم، «اسپرانتو» بود تو پنجسالگی. شوهر عمهٔ کوچیکم کلی سعی کرد که به من بفهمونه که ایدهٔ زبان چیه و چهطور تدوین شده و بعدتر، خودم شدم از ایدهزنهای تیر، چنان که اگه زامنهوف زنده بود حتماً نفلهم میکرد. شاید به همین خاطر بود که بعدها، اصولاً «زبان» و مقولات زبانی همیشه از تفریحات سالمم بودن.
ـــ اولین بارهایی که شعر جدی خوندهم، حول و حوش شیش سالگیم بود و از این حافظ جیبیهای تصحیح محمدعلی فروغی، که البته نتیجهش این شد که خوندن نستعلیق رو یاد گرفتم! همون شوهرعمهٔ سابقالذکر، وقتی فهمید که موافق طبع ناسربراهم این بار هم در یه چیزی چیزی جستهام که بیربط بوده، سال بعدش یه دیوان حافظ تصحیح مسعود فرزاد بهم هدیه کرد که چاپی بود و با حروف درشت. خوب، البته، جذابیت این نسخه این بود که دیگه نمیشد به شیوهٔ نوشتنش کلید شد؛ اما چون علاوه بر غزلیات، قطعات و منسوبات هم داشت، من تونستم که باز یه کار عوضی بکنم: برا فهمیدن مادهتاریخاش، حساب جمل (همون «ابجد»، به زبون آدم!) یاد گرفتم!
ـــ معدل کلاس اولم بیست نیست، چون نقاشی ثلث اولم نوزده و نیمه!
ـــ اولین کتاب غیر داستانی که خوندهم، کتاب تاریخ ایران باستانی پاریزی و پیرنیا بود. خوب، حالا شاید علایق تاریخی بعدی (و خصوصاً تاریخ ادیان) مرضیه که از همونجاها سر کشیده؛ اما جذابیت اون کتاب خاص این بود که چون سنگین بود، خودم نمیتونستم از جاش تکونش بدم! در نتیجه باید از یکی میخواستم این کار رو برام بکنه و چون اونوقتا اوضاع داخلی خیلی پیچیده بود، داستان عملاً تحویل شده بود به این که هرروز، ساعت سه، میبایست میرفتم یهجای مشخصی از خونه که بتونم بخونمش. این آخرین باری بود که کاری رو بهطور منظم انجام دادم!
ـــ اصولاً، از پیانوی جواد معروفی و تمبک حسین تهرانی (اینا مستقلاند!) و ترانههای ویگن و کارای روبرت شومان خیلی خوشم میاومد؛ پس رفتم سهتار یاد بگیرم!
ـــ از کامپیوتر بدم میاومد، پس مادرم کلی سعی کرد که مجبورم کنه که یه کلاس برم و، خوب، موفق شد. تو سه هفته بیسیکخور شدم و تو یک سال بعد، هرچی زبون پرت و پیت که میشد رو بلد شده بودم ــ از فاکسپرو تا سی و پاسکال و پیالوان و فورترن و اسمبلی اکسهشتادوشیش و حتی شصتوپنجده! بعدها، بابام کلی سعی کرد که مجبورم کنه که دیگه کلاس نرم و، خوب، موفق نشد!
ـــ اولین شکست فلسفیم رو تو همین دورهٔ شروع برنامهنویسی خوردم: یه کمودور شصتوچار داشتم و چون اولین باری که پشت یه پیسی آدمیزادی نشستم، کلی از داسبازی ذوق کردم، براش یهچیزی مثل شل داس نوشتم که حتی prompt میفهمید (اونا که میدونن داس سهوسه چی بود و کمودور بیسیک چی، میدونن چی کشیدم!). اما خوب، وقتی فهمیدم که داس اصولاً «دیسک [یهچیزایی]»ه، شده بودم عین «سگ تیپا خورده»!
چرا هیچ کس نمیگه «بسه»؟! مگه قرار پنجتا نبود؟!
حالا بگین من کیو دعوت کنم!
12.22.2006
این حافظ:
این سعدی:
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست، تازه شد جانش
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه میکشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل مثال روی تو بست
ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
تو خستهای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارکالله از این ره، که نیست پایانش
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد
که جان زندهدلان سوخت در بیابانش
بدین شکستهٔ بیتالحزن که میآرد
نشان یوسف دل از چه زنخدانش
بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ بیدل ز مکر و دستانش
این سعدی:
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی؟
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی؟
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی!
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی . . .
تو همایی و، من خستهٔ بیچاره، گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
تو ـ بدین نعت و صفت ـ گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی!
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالبالظن و یقینم که تو بیخم بکنی . . .
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا! چربزبانی کن و شیرینسخنی!
11.27.2006
تو زندگی، بسیار «روز» پیدا میشه که به یه دلیلی، خوب یا بد، تو ذهن اون «زندگی کننده»ٔ مورد بحث نشسته. گهگاه با جزئیات، گاهی هم محو. بالبداهه، «گنج و مار و گل و خار و غم و شادی»ش هم که «بههم است».
اما، گذشته از تلخی و شیرینی، یه «خواسته و ناخواسته» بودنی هم هست که این «روزهای خاص» رو «جدا» میکنه و اهمیتش رو چندانی کمتر نمیشه گرفت ــ اقلاً، من نتونستهام. بهگمانم که اصلاً اینه که اهمیت «شخصی» داره و نه چیزی که نقشی توش نداشتهم.
حالا، دارم مینویسم که آخرش بگم «مبارکه». این روز، با همهٔ بالا و پایینای قبلی و بعدیش، «مبارکه».
پ.ن.: این حافظ هم مریضه ها. کافیه بدونه که یه چیزیت هست: حال دل با تو گفتنم هوس است / خبر دل شنفتنم هوس است . . .
اما، گذشته از تلخی و شیرینی، یه «خواسته و ناخواسته» بودنی هم هست که این «روزهای خاص» رو «جدا» میکنه و اهمیتش رو چندانی کمتر نمیشه گرفت ــ اقلاً، من نتونستهام. بهگمانم که اصلاً اینه که اهمیت «شخصی» داره و نه چیزی که نقشی توش نداشتهم.
حالا، دارم مینویسم که آخرش بگم «مبارکه». این روز، با همهٔ بالا و پایینای قبلی و بعدیش، «مبارکه».
پ.ن.: این حافظ هم مریضه ها. کافیه بدونه که یه چیزیت هست: حال دل با تو گفتنم هوس است / خبر دل شنفتنم هوس است . . .
9.02.2006
سیر نمیشوم ز تو! نیست جز این گناه من
سیر مشو ز رحمتم، ای دو جهان پناه من!
سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او
تشنهتر است هر زمان ماهی آبخواه من
درشکنید کوزه را! پاره کنید مشک را!
جانب بحر می روم، پاک کنید راه من
چند شود زمین وحل از قطرات اشک من؟
چند شود فلک سیه از غم و دود آه من؟
چند بزارد این دلم ــ وای دلم، خراب دل ــ
چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من؟
جانب بحر رو کز او موج صفا همیرسد
غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من . . .
آب حیات موج زد دوش ز صحن خانهام:
یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من
سیل رسید ناگهان، جمله ببرد خرمنم
دود برآمد از دلم، دانه بس[و]خت و کاه من
خرمن من اگر بشد، غم نخورم چه غم خورم
صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من
گفت که «از سماعها حرمت و جاه کم شود»
جاه تو را، که عشق او بخت من است و جاه من . . .
سیر مشو ز رحمتم، ای دو جهان پناه من!
سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او
تشنهتر است هر زمان ماهی آبخواه من
درشکنید کوزه را! پاره کنید مشک را!
جانب بحر می روم، پاک کنید راه من
چند شود زمین وحل از قطرات اشک من؟
چند شود فلک سیه از غم و دود آه من؟
چند بزارد این دلم ــ وای دلم، خراب دل ــ
چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من؟
جانب بحر رو کز او موج صفا همیرسد
غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من . . .
آب حیات موج زد دوش ز صحن خانهام:
یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من
سیل رسید ناگهان، جمله ببرد خرمنم
دود برآمد از دلم، دانه بس[و]خت و کاه من
خرمن من اگر بشد، غم نخورم چه غم خورم
صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من
گفت که «از سماعها حرمت و جاه کم شود»
جاه تو را، که عشق او بخت من است و جاه من . . .
7.28.2006
بهنظرم از ابتهاجه که «خبر کوتاه بود . . .». این یکی اما اصلاً کوتاه نبود: پسِ کشمکشی دراز بین من و تو، انگار شنیدن این سه کلمهت عمری طول کشید ـــ سه کلمهای که تازه یکیشون خطاب «بردیا» بود و یکیشون نهادِ «محمد».
میدونی، همیشه با این وضع مشکل داشتهم. همیشه، وقتی دارن همچو چیزی بهم میگن، انگار از پیش میدونستهم. همینه که از پس سالها و اتفاقها، یاد گرفتهم که غصهم رو برا بعد بزارم و اون وقت خاص همهٔ حواسم رو جمع کنم و توانم رو ـــ هرچند که به کاری نمیآد. پس میپرسم که چهجور، و اصرار میکنم که اورژانس. چونه میزنی و چونه میزنم و همین. خداحافظ.
فرقی نمیکنه که گفته بوده باشی «تموم» یا مسیجت بیاد که نوشتهای tamaaaaaam ـــ بههرحال، ینی «رفت». دیگه فرقی نمیکنه که فکر کنی که اون میبایست تو رو میبرد یا تو اون رو. فرقی نمیکنه که خودت رو بهخاطر جاگذاشتن پارهای از قلبت زیر خاک قسی بدونی یا نه. بهنظر ساده میآد؛ اما حقیقت توش وحشتناکه. تازه اون وقته که من میتونم فکر کردن رو کنار بذارم، میتونم فکر کنم که نوبت غصه خوردنمه ـــ هرچند که این هم جز برا من اهمیتی نداره. چه میشه کرد؟ بهت گفتم: فلک را عادت دیرینه این است . . .
میدونی که آدم خوشایندی نیستم، خاصه وقتی که کسی احتیاجی به دلداری داره. تو اما، نهگمانم که احتیاجی داشته باشی؛ اما میتونی فکر کنی که «من» محتاج گفتنیام. فاطمه، تسلیت ـــ تسلیتی به تو، «داغ ماتم یاران رفته را» . . ..
میدونی، همیشه با این وضع مشکل داشتهم. همیشه، وقتی دارن همچو چیزی بهم میگن، انگار از پیش میدونستهم. همینه که از پس سالها و اتفاقها، یاد گرفتهم که غصهم رو برا بعد بزارم و اون وقت خاص همهٔ حواسم رو جمع کنم و توانم رو ـــ هرچند که به کاری نمیآد. پس میپرسم که چهجور، و اصرار میکنم که اورژانس. چونه میزنی و چونه میزنم و همین. خداحافظ.
فرقی نمیکنه که گفته بوده باشی «تموم» یا مسیجت بیاد که نوشتهای tamaaaaaam ـــ بههرحال، ینی «رفت». دیگه فرقی نمیکنه که فکر کنی که اون میبایست تو رو میبرد یا تو اون رو. فرقی نمیکنه که خودت رو بهخاطر جاگذاشتن پارهای از قلبت زیر خاک قسی بدونی یا نه. بهنظر ساده میآد؛ اما حقیقت توش وحشتناکه. تازه اون وقته که من میتونم فکر کردن رو کنار بذارم، میتونم فکر کنم که نوبت غصه خوردنمه ـــ هرچند که این هم جز برا من اهمیتی نداره. چه میشه کرد؟ بهت گفتم: فلک را عادت دیرینه این است . . .
میدونی که آدم خوشایندی نیستم، خاصه وقتی که کسی احتیاجی به دلداری داره. تو اما، نهگمانم که احتیاجی داشته باشی؛ اما میتونی فکر کنی که «من» محتاج گفتنیام. فاطمه، تسلیت ـــ تسلیتی به تو، «داغ ماتم یاران رفته را» . . ..
6.25.2006
سرت شلوغه و این بار، بیشتر از همیشه. تقصیر خودته: خواستهای که خودت رو «غرق» کنی و خوب، نتیجهش هم بد نبوده! بهت که گفتهم: هرچه که بخوای میشه؛ جز شاید یک چیز. خوب، چندان هم بد نیست؛ جز این که تو حاضری همه چیزت رو بالای همون یک چیز بدی، و با رضای خاطر هم . . .
سرت شلوغه: فقط یک روز مونده به برگزاری «دومین کارگاه پژوهشی زبان فارسی و رایانه» و تو، عضو محترم هیئت علمی کارگاه، چنانی گردندرد داری که نفس کشیدنت هم گهگاه سخته برات. تقصیر خودته: پونصد جلد مجموعهٔ ششصد صفحهای مقالات رو ــ که برا حاضر شدنش جون کندهی ــ بردهی و آوردهی!
سرت شلوغه و تو، مثل همهٔ وقتایی که سرت اونقدر شلوغه که دیگه نمیدونی چه کنی، رو میآری به بهدرودیوار زدن. یاد بلاگت میافتی و گردوخاک روش ـــ یاد این «خلوت در ملأ عام». میگردیش و خاطراتت زنده میشن: دونهدونه خاطره، دونهدونه تصویر، دونهدونه یاد . . .
یاد میآری که چه چیزها داشتهی و حالا نداری. میبینی که چه سخت بهدست میآد و چه آسون از دست میره ـــ میره و بخشی از وجودت رو هم با خودش میبره . . .
یاد میآری که روزگاری چه سرخوش بودهی: چه چیزها داشتهی برا دوست داشتن، برا خواستن، برا خواسته شدن. یاد میآری که یه روزگاری، همهچیزی قشنگ بوده و پر از شور و انگیزه.
حالا اما، همهشون رفتهن. از هرچه که آرزو داشتهی، فقط یکی مونده و اون هم نمیدونی که چی میشه. دست که به سرت میکشی، بلندی موهات یاد ایام جوانیت میندازه؛ اما درازی بسیارْ نخنخای سفیدش هم خیلی چیزا یادت میآره. یاد روزایی که یهدونه از اینا هم نداشتهای و حالا فراوونشون رو داری. خوبیش اینه که دوستشون داری و فکر میکنی که باز هم این نخنخا . . .. دلت میخواد بهشون بگی «عفاکا. . .»!
اییی . . .
سرت شلوغه: فقط یک روز مونده به برگزاری «دومین کارگاه پژوهشی زبان فارسی و رایانه» و تو، عضو محترم هیئت علمی کارگاه، چنانی گردندرد داری که نفس کشیدنت هم گهگاه سخته برات. تقصیر خودته: پونصد جلد مجموعهٔ ششصد صفحهای مقالات رو ــ که برا حاضر شدنش جون کندهی ــ بردهی و آوردهی!
سرت شلوغه و تو، مثل همهٔ وقتایی که سرت اونقدر شلوغه که دیگه نمیدونی چه کنی، رو میآری به بهدرودیوار زدن. یاد بلاگت میافتی و گردوخاک روش ـــ یاد این «خلوت در ملأ عام». میگردیش و خاطراتت زنده میشن: دونهدونه خاطره، دونهدونه تصویر، دونهدونه یاد . . .
یاد میآری که چه چیزها داشتهی و حالا نداری. میبینی که چه سخت بهدست میآد و چه آسون از دست میره ـــ میره و بخشی از وجودت رو هم با خودش میبره . . .
یاد میآری که روزگاری چه سرخوش بودهی: چه چیزها داشتهی برا دوست داشتن، برا خواستن، برا خواسته شدن. یاد میآری که یه روزگاری، همهچیزی قشنگ بوده و پر از شور و انگیزه.
حالا اما، همهشون رفتهن. از هرچه که آرزو داشتهی، فقط یکی مونده و اون هم نمیدونی که چی میشه. دست که به سرت میکشی، بلندی موهات یاد ایام جوانیت میندازه؛ اما درازی بسیارْ نخنخای سفیدش هم خیلی چیزا یادت میآره. یاد روزایی که یهدونه از اینا هم نداشتهای و حالا فراوونشون رو داری. خوبیش اینه که دوستشون داری و فکر میکنی که باز هم این نخنخا . . .. دلت میخواد بهشون بگی «عفاکا. . .»!
اییی . . .
3.26.2006
- نازنین استادیمه: دوستش دارم و بیرون محیط «علمی»، بیش از همه باهاش سروکار داشتهم و بالطبع، بیش از همه هم با اذیتوآزارهای من آشناست. طفلکی یه کتاب دست من داره که خودم شدیداً دوست میدارمش و وسواسی در ویرایشش. نُه ماهی میشه که بناست «فوری» بخونمش و خوب، میشه حدس زد که چه اتفاقی افتاده. مدتیه که هربار حرف زدنمون هم ـ بیاستثنا ـ به همین قضیه میکشه. سر سال، این «پیامکوتاه» تبریکشه:
Sale no mobarak ba arezoye shadkami [...] How is Linux book?
بهگمانم که دوتا تمپلیت مختلف رو سرهم کرده: یکی خاص تبریک عید و دودیگر، خاص بنده! - همایشون، این ترم درسی ارائه کرده که یه بخشیش «تِک»ه. یهکم پیشتر، بهم زنگ زد که «این بخش اولش با کوالیتی برگزار شده، حالا تو هم سرت رو خلوت کن و برا اون تیکه بیا که کوالیتیش حفظ شه». میگم «آقای دکتر، ولی تجربهٔ تاریخی اینه که تو اون دانشکده، من هروقت درسی دادهم اصولاً کوالیتی ـ موالیتی رفته هوا ها! به همین زودی فراموش شده؟!» میگه «حالا تو بیا، اون رو ما یهکاریش میکنیم»!
- هیئت محترم دولت در آخرین جلسه تصویب میکنن که ساعت همینه که هست، اما همهٔ ساعتهای کاری یه ساعت میرن عقب! یاد داستان «چهل سال بعد در همین هفته»ی گلآقا میافتم که میگفت «رئیس شرکت واحد شایعهٔ گران شدن بلیت اتوبوس واحد را بهشدت تکذیب کرد و گفت قیمت بلیت از چهل سال پیش تاکنون صد ریال بوده است و حتی یک ریال هم تغییر نکرده است. وی در ادامه افزود مسافران محترم از این پس باید بهجای پنجاه قطعه بلیت باید هفتاد و پنج قطعه بلیت تحویل بدهند»!
- «رئیس»، دبیر شورایی بس عالی ست که رئیسش رئیس محترم جمهور و بالطبع، منصوب رئیس محترم جمهوره. نه مایل بودن تمدید بشه و نه مایل بود که تمدید بشه و لاجرم، نشد. خوب، جنازه هم رو زمین نمیمونه، پس دبیر دیگری منصوب شد و قبل عید، با این خبر نیک رفتیم خونهمون. امروز رفیقمون زنگ زده که «پاشو بیا که رئیس منتظره». میگم «پس اون یکی کوش؟» میگه «حکم اون رو رئیس جمهور نزده بوده»!
- موافقتنامهٔ خرج پول سال هشتادوچهارمون تازه رسیده، پس تخصیص نداریم. دو و نیم میلیارد متعهدیم و یک و شیشصد داریم؛ پس باید یه سری رو اینور و اونور کنیم. گزارش مالی میآد که چهقدر خرج شده، و یادآوری میکنیم که اینا هیچ پیشپرداختی رو تو لیست خرج شده نیاوردهن. رئیس توضیح میخواد و توضیح میدن که «پیشپرداخت، از مراحل قطعی پرداخت نیست، چون بهازاش سفته میگیریم.» رئیس میگه «آقا، بالاخره اینقدر پول از حسابمون کم شده دیگه، مگه نه؟» داره میگه «آخه ببینین، تو حسابداری دولتی . . .» که رئیس میگه «خوب بابا، همون که تو میگی. حالا برو عددات رو درست کن، اینا رو من خودم کم میکنم»!
- عیددیدنی رفتیم سازمان مدیریت، یکی از دوستان داشت بخشنامهٔ هیئت دولت میخوند. موضوع این بود که از همهٔ کالاهای صنعتی، واردات ۵۹ موردش ممنوع اعلام شده بود با این قید که اگه خواستین وارد کنین، یه کمیسیونی تشکیل میشه مرکب از معاون اول رئیس جمهور و وزرای مربوطه و معاونا و کارشناسایی که اونا میگن. حالا کالاها چی بودن؟ انبردست، آچار فرانسه، سندان و . . . هلیکوپتر!
3.17.2006
همچو وقتی ــ یهکم از نیمهٔ شب گذشته.
دوتایی نشستهایم، مثل همیشه: من طرف راهرو و اون هم طرف پنجره. ردیف سوم، سمت شاگرد.
من، خسته از بیخوابیهای سهروزه و کش و واکشهای صبح و سخنرانی بعدازظهر و خرید شب، ولو شدهم و حال تکون خوردن ندارم. اون اما، صبح دیر پا شده و نیمی از بعدازظهر رو هم خوابیده و لاجرم سرحاله و داره رو اعصاب من بیچاره رژه میره.
ــ پاشو دیگه میت. مجبور میشم جنازهت رو بزنم کنار ا! آدم فکر میکنه کوه کنده!
ــ اولاً، «آدم». پس به تو ربطی نداره. ثانیاً، خوبه خودتم میدونی که کلهت کار نمیکنه و بهدرد نعشکشی میخوری!
ــ پاشو چونه نزن. بیفت اینور من برم اونور. میخوام برم پیش کیا اینا. دارن بازی میکنن.
ــ خوب بابا. بیا. فقط، جان من، چشام رو بستم، تو هم همین حرکت رو با دهنت کپ بزن.
ــ ای یامان! همهش باید تیکه بندازی؟! تا حالا مثل آدم حرف زدی ببینی چه مزهای داره؟!
ــ نه بهجانتو. ولی پایهم که بری مزایاش رو برا همون کیا اینا ورور کنی!
و رفت. خوابم برد، اما اومدنش رو هم احساس کردم.
مرغ آمین اما، تو همون چند دقیقه، انگار بیدار شد، خواب و بیدار یه چیزایی شنید، یه هماهنگیهایی با ملایک مربوطه کرد و دوباره خوابید. گناه از اون بود یا از ما (که جامون رو عوض کردیم) نمیدونم، اما میدونم که یهکم برعکس شد. یک ساعتی بعد، من اونی شده بودم که داشت جنازه اینور و اونور میکرد و علی شده بود میت داستان . . .
دوتایی نشستهایم، مثل همیشه: من طرف راهرو و اون هم طرف پنجره. ردیف سوم، سمت شاگرد.
من، خسته از بیخوابیهای سهروزه و کش و واکشهای صبح و سخنرانی بعدازظهر و خرید شب، ولو شدهم و حال تکون خوردن ندارم. اون اما، صبح دیر پا شده و نیمی از بعدازظهر رو هم خوابیده و لاجرم سرحاله و داره رو اعصاب من بیچاره رژه میره.
ــ پاشو دیگه میت. مجبور میشم جنازهت رو بزنم کنار ا! آدم فکر میکنه کوه کنده!
ــ اولاً، «آدم». پس به تو ربطی نداره. ثانیاً، خوبه خودتم میدونی که کلهت کار نمیکنه و بهدرد نعشکشی میخوری!
ــ پاشو چونه نزن. بیفت اینور من برم اونور. میخوام برم پیش کیا اینا. دارن بازی میکنن.
ــ خوب بابا. بیا. فقط، جان من، چشام رو بستم، تو هم همین حرکت رو با دهنت کپ بزن.
ــ ای یامان! همهش باید تیکه بندازی؟! تا حالا مثل آدم حرف زدی ببینی چه مزهای داره؟!
ــ نه بهجانتو. ولی پایهم که بری مزایاش رو برا همون کیا اینا ورور کنی!
و رفت. خوابم برد، اما اومدنش رو هم احساس کردم.
مرغ آمین اما، تو همون چند دقیقه، انگار بیدار شد، خواب و بیدار یه چیزایی شنید، یه هماهنگیهایی با ملایک مربوطه کرد و دوباره خوابید. گناه از اون بود یا از ما (که جامون رو عوض کردیم) نمیدونم، اما میدونم که یهکم برعکس شد. یک ساعتی بعد، من اونی شده بودم که داشت جنازه اینور و اونور میکرد و علی شده بود میت داستان . . .
1.26.2006
پیر، اندکی تپل، با موهای سفید، سبیل سفید.
پالتوی سرمهای و شال گردن قرمز و سرمهای.
آرام، شمرده و دقیق. میخوای بشنوی چی میگه، باید یهکم سرت رو بیاری جلو و وقتی میشنوی، تازه میفهمی که اصولاً خیلی ریزتر از این حرفایی که فکر میکنی. میفهمی که این یکی، از اونا نیست که موهاش تو آسیاب سفید شده باشن. میدونه چی داره میگه، و میدونه که برا کی داره میگه. یه لحظه میره تو فکری و تو هم از فرصت سوءاستفاده میکنی: میشه تو هم؟ خودت رو تو اون سن و قیافه تصور میکنی . . .
میگم «بچه بودیم، با خط شما تو کتابای درسیمون بزرگ شدیم. بزرگ شدیم، لوگوتایپای روزنامهها . . .»
میگه «اِ! بهت نمیآد اینقدر پیرمرد باشی! من ۵۳ با کتابای درسی خدافظی کردم!»
میگم «واقعاً؟ و نرید ان نمن علیالذین استضعفوا علیالارض . . .»
دستم رو میگیره، میگه «پیر شدم مرد جوان. حق با توست. حق با توست . . .»
تو چشمم نگاه میکنه و با طرح خندهای: «پس باید از تو هم بابت آلودگیای تصویری معذرت بخوام!»
محمد احصایی، برا من همیشه دوستداشتنی بوده، هرچند که هیچوقت نه اینقدر از نزدیک دیده بودهامش. این همه سادگی، کنار این همه بزرگی . . .
پالتوی سرمهای و شال گردن قرمز و سرمهای.
آرام، شمرده و دقیق. میخوای بشنوی چی میگه، باید یهکم سرت رو بیاری جلو و وقتی میشنوی، تازه میفهمی که اصولاً خیلی ریزتر از این حرفایی که فکر میکنی. میفهمی که این یکی، از اونا نیست که موهاش تو آسیاب سفید شده باشن. میدونه چی داره میگه، و میدونه که برا کی داره میگه. یه لحظه میره تو فکری و تو هم از فرصت سوءاستفاده میکنی: میشه تو هم؟ خودت رو تو اون سن و قیافه تصور میکنی . . .
میگم «بچه بودیم، با خط شما تو کتابای درسیمون بزرگ شدیم. بزرگ شدیم، لوگوتایپای روزنامهها . . .»
میگه «اِ! بهت نمیآد اینقدر پیرمرد باشی! من ۵۳ با کتابای درسی خدافظی کردم!»
میگم «واقعاً؟ و نرید ان نمن علیالذین استضعفوا علیالارض . . .»
دستم رو میگیره، میگه «پیر شدم مرد جوان. حق با توست. حق با توست . . .»
تو چشمم نگاه میکنه و با طرح خندهای: «پس باید از تو هم بابت آلودگیای تصویری معذرت بخوام!»
محمد احصایی، برا من همیشه دوستداشتنی بوده، هرچند که هیچوقت نه اینقدر از نزدیک دیده بودهامش. این همه سادگی، کنار این همه بزرگی . . .
12.22.2005
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن،
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن . . .
از جان طمع بریدن آسان بود، ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن
بوسیدن لب یار، اول ز دست مگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
فرصت شمار صحبت، کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن . . .
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن . . .
از جان طمع بریدن آسان بود، ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن
بوسیدن لب یار، اول ز دست مگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
فرصت شمار صحبت، کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن . . .
11.27.2005
شده یه جشن مفصل و شلوغ راه بندازی و هرچه میخوای بکنی و بهت هم به فراوانی خوش بگذره، بعد چشمت رو باز کنی و ببینی خودتی و خودت؟
11.20.2005
زندگینامهٔ شقایق چیست؟
رایت خون بهدوش وقت سحر،
نغمهای عاشقانه بر لب باد،
زندگی را سپرده در ره عشق
به کف باد و هرچه بادا باد . . .
11.16.2005
داری میل میخونی، فرستاده میشی به اینجا و مرض قویم قدیم کلیک بازی میفرستدت به خبر شرق. حالا، فکر میکنی که شاید ناخواسته (از طرف اون دو تا) وارث و وصی دو تا دلی که کم و بیش گرفتهاند.
میخونی تا میرسی به یه جایی که حرف از شعر «بزن این زخمه، از دکتر شفیعی کدکنی» میشه، و تو در نقش یک موجود همیشه مدعی به ذهنت فشار میآری: این کدوم شعرشه که من عنوانش رو نشنیدهم؟
حتی این ذهن کند هم «کار» میکنه و یادت میآره: «بزن این زخمه، اگر چند در این کاسهٔ طنبور نماندهست صدایی». حالا مصیبت عظمی اینه که بقیهش رو یاد بیاری. میشود و نمیشود و اینا، و بالاخره میری سروقت «هزارهٔ دوم آهوی کوهی» و تو فهرست میگردی و «بزن این زخمه» نمییابی. باز تو سر خودت میزنی و باز، این ذهن پیر بدبخت کمکت میکنه. یادت میآد که اسمش «بربط سغدی» بود:
میخونی تا میرسی به یه جایی که حرف از شعر «بزن این زخمه، از دکتر شفیعی کدکنی» میشه، و تو در نقش یک موجود همیشه مدعی به ذهنت فشار میآری: این کدوم شعرشه که من عنوانش رو نشنیدهم؟
حتی این ذهن کند هم «کار» میکنه و یادت میآره: «بزن این زخمه، اگر چند در این کاسهٔ طنبور نماندهست صدایی». حالا مصیبت عظمی اینه که بقیهش رو یاد بیاری. میشود و نمیشود و اینا، و بالاخره میری سروقت «هزارهٔ دوم آهوی کوهی» و تو فهرست میگردی و «بزن این زخمه» نمییابی. باز تو سر خودت میزنی و باز، این ذهن پیر بدبخت کمکت میکنه. یادت میآد که اسمش «بربط سغدی» بود:
بربط سغدیبزن آن پرده، اگرچند تو را سیم
از این ساز گسسته
بزن این زخمه، اگرچند دراین کاسهٔ طنبور
نماندهست صدایی
بزن این زخمه
بر آن سنگ
بر آن چوب
بر آن عشق
که شاید
بردم راه به جایی.
پرده دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن
لانهٔ جغد نگر،
کاسهٔ آن بربط سغدی
ز خموشی
نغمه سر کن که جهان
تشنهٔ آواز تو بینم
چشمم آن روز مبیناد
که خاموش
درین ساز تو بینم.
نغمهٔ توست، بزن
آنچه که ما زنده بدانیم
اگر این «پرده برافتد»
من و تو نیز نمانیم ـــ
اگرچند بمانیم و
بگوییم همانیم . . .
و حالا، تو هم نمنمت راه میافته: همون «ذهن»، حالا یادش افتاده که آخرین بار این رو کی خونده بودی، و تازه این نه همهٔ برنامهایه که برات چیده. گذاشته که تو، به سبق مرض مزمنت، نگاهی هم به صفحهٔ بعد بندازی:
تو را میستایم، تورا میستایم
تو را، ای همه روشنا، میستایم
تو را آفرین گویم ای ایزد مهربانی
تو را در همه لحظهها میستایم
حالا دیگه نمنم نیست ـــ سهل است، حتی باران هم کم اسمیه برا وصفش . . .
10.21.2005
بعد از مدتها، باز دستم رو بریدم ـــ اونم با یه موجود بیچارهای که هفت سال و نیم بود که آروم و بیخیال داشت تو سرم زندگی میکرد و اگه دست من مزاحمش نشده بود، حالاحالاها میتونست زندگی کنه ـــ احتمالاً، کنار بقیهٔ همجنسهاش . . .
8.12.2005
پرندهها به تماشای بادها رفتند
شکوفهها به تماشای آبهای سپید
زمین عریان ماندهست و، باغهای گمان،
به یاد مهر تو ــ ای مهربانتر از خورشید . . .
شکوفهها به تماشای آبهای سپید
زمین عریان ماندهست و، باغهای گمان،
به یاد مهر تو ــ ای مهربانتر از خورشید . . .
8.09.2005
8.08.2005
از همهشون فقط همین یکی و حالا، همون یکی هم . . .
7.31.2005
رفقا، چند ساعتی دیگه، اعظم از تزش دفاع میکنه. یادتون نره که گهگاه، «بودن»تون خوب قوتقلبیه برا دوستی که «مدافع» محسوب میشه.
من اصولاً چنان منزوی موجودیم که حتی از شلوغی پیادهرو و مهمونی (و حتی محیطهای کاریم) هم بهشدت گریزانم؛ اما اعتراف میکنم که شلوغی جلسهٔ دفاع خودم برام خوشایند بود. جوانتر که بودم، مخصوصاً حول و حوش فوق، دو تا دلیل عمده داشتم که طرف جلسهٔ دفاع دوستانم نرم: یکی اون شلوغی و «بچهٔ خوب» بودن تحمیلیش که ایجاب میکرد بگیرم بشینم و وول نخورم (و این کار اساساً از من بر نمیآد!) و دیگر این که دلم میخواست جلسهٔ دفاع خودم «کپ» نباشه ـــ دلم میخواست با هرچه که پیش میآد، تو همون لحظه برخورد کنم و تصمیم بگیرم (که البته به فضاحتی هم کشیده شد؛ اون قدر که اگه ناظر نبود، شیرینیش هم تو یخچال میموند!). بعدها، فهمیدم که دومیش اساساً بیمعنی بوده (یا اصولاً فقط برا من معنیدار بوده) و اولیش، هرچند که هنوز هم (که دیگه جوان نیستم و اون ناآرامی جوانی دیگه داره به شکل مشخصی جاش رو به افههای پیری میده) خیلی جدیمه، به قیمت اون چیزی که میده قابل تحمله.
به هر روی، یادتون نره: ساعت ۱۱، دفاع اعظمه. اگه نمیتونین خودتون رو برسونین، یه آرزوی موفقیت هم احتمالاً خوب چیزیه ـــ حتماً بهش میرسه . . .
من اصولاً چنان منزوی موجودیم که حتی از شلوغی پیادهرو و مهمونی (و حتی محیطهای کاریم) هم بهشدت گریزانم؛ اما اعتراف میکنم که شلوغی جلسهٔ دفاع خودم برام خوشایند بود. جوانتر که بودم، مخصوصاً حول و حوش فوق، دو تا دلیل عمده داشتم که طرف جلسهٔ دفاع دوستانم نرم: یکی اون شلوغی و «بچهٔ خوب» بودن تحمیلیش که ایجاب میکرد بگیرم بشینم و وول نخورم (و این کار اساساً از من بر نمیآد!) و دیگر این که دلم میخواست جلسهٔ دفاع خودم «کپ» نباشه ـــ دلم میخواست با هرچه که پیش میآد، تو همون لحظه برخورد کنم و تصمیم بگیرم (که البته به فضاحتی هم کشیده شد؛ اون قدر که اگه ناظر نبود، شیرینیش هم تو یخچال میموند!). بعدها، فهمیدم که دومیش اساساً بیمعنی بوده (یا اصولاً فقط برا من معنیدار بوده) و اولیش، هرچند که هنوز هم (که دیگه جوان نیستم و اون ناآرامی جوانی دیگه داره به شکل مشخصی جاش رو به افههای پیری میده) خیلی جدیمه، به قیمت اون چیزی که میده قابل تحمله.
به هر روی، یادتون نره: ساعت ۱۱، دفاع اعظمه. اگه نمیتونین خودتون رو برسونین، یه آرزوی موفقیت هم احتمالاً خوب چیزیه ـــ حتماً بهش میرسه . . .
7.29.2005
وقتی جدی فکر میکنم، میبینم هنوز هم در شوک بهسر میبرم: هم شکیلا رو (بعد این همه سال) ببینی و هم کاوه رو، تو کمتر از یک هفته؟
خوب، البته، دیر رسیدهند: اونقدر شوک بهم وارد شده که حالا اینا دیگه خیلی جدی نباشن . . .
بدینوسیله [و دقیقاً با همین املا] از همهٔ اونایی که منتظر خبر جذابتری (مثل سکتهٔ من، مثلاً) بودهن عذر میخوام. تقصیر خودم نیست؛ ضخامت پوستمه که مشکل ایجاد میکنه!
خوب، البته، دیر رسیدهند: اونقدر شوک بهم وارد شده که حالا اینا دیگه خیلی جدی نباشن . . .
بدینوسیله [و دقیقاً با همین املا] از همهٔ اونایی که منتظر خبر جذابتری (مثل سکتهٔ من، مثلاً) بودهن عذر میخوام. تقصیر خودم نیست؛ ضخامت پوستمه که مشکل ایجاد میکنه!
7.24.2005
پی بنویسیم:
ــ اعظم: اولاً، شیرینیش تموم شد ـــ هم برا من، هم برا دیگران. ثانیاً، اگه واقعاً شیرینی میخوای، خوب؛ باشه: قرارمون نهم امرداد، حدودای ۱۲ ظهر. چه کنم منِ خراب رفاقت!
در حاشیه: نمیدونم که بعد از «خراب» باید کسره بذارم یا ساکن!
ــ رویا: تو که اصولاً میتونی مدعی هم باشی! خاطرات محو من میگن که تولدت تو خرداد بوده؛ نه؟ از تو یکی نمیتونستهام توقعی بدارم.
اندر حدیث آرزو، توصیه میکنم ندونسته دعای برآورده شدنش رو نکن! همون یکی هم برام بسه و دلم نمیخواد چیزی غیر از همون بخوام ـــ هر چند که گفتم وضعش چیه. به هر روی، از تو هم به خاطر خوشدلیت متشکرم.
در حاشیه: میدونی این «به آرزو رسیدن» از کجا پیداش شده؟ من هرچه فکر کردم نفهمیدم ـــ هر چند که از سهشنبه تا حالا، چنان دندوندردی دارم «که مپرس» و اصولاً تضمین نمیکنم که بتونم بهتر از بقیهٔ اوقات فکر کنم! فکر میکنم که فعل درستش «برآورده شدن» باشه؛ اما اون قدر اوضاع خطخطیه که نمیتونم یاد بیارم که تو زبانهای دیگه چی میگن و فقط حدس میزنم که تو عربی، یه مشتقی از «تحقق» باشه. نظری نداری؟
دلیل این که فکر میکنم فعلش «برآورده شدن»ه هم البته معلوم نیست. سعی کردم که بگردم و ببینم تو شعرا چی پیدا میشه که به دیوار خوردم. الان، تنها ایدهم اینه که فعل «کام»، «برآمدن»ه؛ مثل «کام جانم ز لب این لحظه برآور، ور نی / تشنه در بادیه چون خاک شود، آب چه سود؟»
اینم همینجوری، چون بعضی وقتا از گویندهش خوشم میآد و الان یه بیتش رو استفاده کردم:
ــ صالح: محض «صالحآزاری»: «کامنت»، علیالقاعده، به نوشتهٔ قبلش بر میگرده. پاراگراف اولت قاعدتاً میبایست میلی میشد به من! به هر روی، من تعمدی در اصرار بر «نوهٔ نوهٔ ـ» دارم: براوؤر منطقدان نبود و فارغ از ریاضیاتش بیشتر به «فلسفه» پرداخته، اما هیتینگ کاملاً «آدم تکنیکال» بود و منطقدان (فکر میکنم که میدونی صورتبندی منطق شهودگرایانه اصولاً به هیتینگ منسوبه). فاندالن هم بیشتر به فلسفهٔ شهودگرایی پرداخته (برعکس تروئلسترا)، اما شاگرداش (مخصوصاً فیسر و همین حضرت رویتنبرگ)کاملاً آدم تکنیکالند. مجدداً، دکتر شدیداً اهل فلسفهست و کمتر «فنی»، و اغلب شاگرداییش که «موندهن» کاملاً آدم تکنیکالند ـــ از جمله من! خوب، البته، این زنجیرهٔ شریفه که به من رسیده، همینجا ختم میشه.
حالا، رفیق، گذشت اون زمانا که بردیا «حساب» میاومد! پیری بد چیزیه . . .
در ضمن، اگه میدونستم این قدر لرزانندهام، میرفتم یه کار دیگه پیدا میکردم! اون فیلم ایتالیایی رو یاد میآری که آقاهه شورچشم بود و حق و حساب میگرفت؟!
صالح، من بد معلمیام ـــ تقریباً همهٔ اونا که زمانی معلمشون بودهم، میتونن این رو بهت بگن. اما به هر روی، یادت نره که بیشتر «درس»ها، فقط به این کار میآن که چیزی رو ببینی، که چیزهایی رو دیده باشی و البته، کنار بذاریشون. خوب: پس، بیخیال درس گرفتن، خاصه از من!
روز و ماه تولد من هم همونه که گفتی. این که حرف من هم هست هم طبیعیه: دنیا، به تقابل خیر و شر بهجاست. کی از من شرتر؟! به نسبت من، عباس کلی کفهٔ اخیار رو سنگین میکنه! حالا چندم تیر هستی؟
در حاشیه، تیر، ماه تولد یه دوست و همکار عزیز دیگه هم هست: کاوهٔ لاجوردی. میشناسیش؟
ــ پانی: بیخیال! قرار نیست کسی شرمنده باشه!
من البته مشکل کمبود آرزو ندارم، مشکلی هم با کم بودن آرزو ندارم. کم هست، کوچک اما نیست ـــ دستکم، من کوچک نمیشمارمش. اما به هر روی، اگه آرزوهات فردتا باشن، حاضرم جزء صحیح نصفشون رو به نیابت از تو بفرستم. فقط، اگه بدفرم خراب شدن، از من ناراحت نشو: شک دارم که محبوبیتم در عرش بیشتر از محبوبیتم روی زمین باشه و اگه اینجور باشه، کمِ کمش سایهٔ روحم هم با تیر زده میشه!
ــ اعظم: اولاً، شیرینیش تموم شد ـــ هم برا من، هم برا دیگران. ثانیاً، اگه واقعاً شیرینی میخوای، خوب؛ باشه: قرارمون نهم امرداد، حدودای ۱۲ ظهر. چه کنم منِ خراب رفاقت!
در حاشیه: نمیدونم که بعد از «خراب» باید کسره بذارم یا ساکن!
ــ رویا: تو که اصولاً میتونی مدعی هم باشی! خاطرات محو من میگن که تولدت تو خرداد بوده؛ نه؟ از تو یکی نمیتونستهام توقعی بدارم.
اندر حدیث آرزو، توصیه میکنم ندونسته دعای برآورده شدنش رو نکن! همون یکی هم برام بسه و دلم نمیخواد چیزی غیر از همون بخوام ـــ هر چند که گفتم وضعش چیه. به هر روی، از تو هم به خاطر خوشدلیت متشکرم.
در حاشیه: میدونی این «به آرزو رسیدن» از کجا پیداش شده؟ من هرچه فکر کردم نفهمیدم ـــ هر چند که از سهشنبه تا حالا، چنان دندوندردی دارم «که مپرس» و اصولاً تضمین نمیکنم که بتونم بهتر از بقیهٔ اوقات فکر کنم! فکر میکنم که فعل درستش «برآورده شدن» باشه؛ اما اون قدر اوضاع خطخطیه که نمیتونم یاد بیارم که تو زبانهای دیگه چی میگن و فقط حدس میزنم که تو عربی، یه مشتقی از «تحقق» باشه. نظری نداری؟
دلیل این که فکر میکنم فعلش «برآورده شدن»ه هم البته معلوم نیست. سعی کردم که بگردم و ببینم تو شعرا چی پیدا میشه که به دیوار خوردم. الان، تنها ایدهم اینه که فعل «کام»، «برآمدن»ه؛ مثل «کام جانم ز لب این لحظه برآور، ور نی / تشنه در بادیه چون خاک شود، آب چه سود؟»
اینم همینجوری، چون بعضی وقتا از گویندهش خوشم میآد و الان یه بیتش رو استفاده کردم:
تشنهٔ غنچهٔ سیراب تو را آب چه سود؟
مردهٔ نرگس پر خواب تو را خواب چه سود؟
جان شیرین چو به تلخی به لب آرد فرهاد
گر چشانندش از آن پس شکر ناب، چه سود؟
چون تویی نور دل و دیدهٔ صاحبنظران
شمع بی روی تو در مجلس اصحاب چه سود؟
من که بی خاک سر کوی تو نتوانم خفت
بستر خواب من از قاقم و سنجاب چه سود؟
کام جانم ز لب این لحظه برآور، ور نی
تشنه در بادیه چون خاک شود، آب چه سود؟
دمبهدم مردمک دیده دهد جلابم
دل چو خون گشت کنون، شربت عناب چه سود؟
همچو چشمت چو ز مستی نفسی خالی نیست
زاهد صومعه را گوشهٔ محراب چه سود؟
بی فروغ رخ زیبای تو در زلف سیاه
در شب تیره مرا پرتو مهتاب چه سود؟
چون به خنجر ز درت باز نگردد خواجو
این همه جور و جفا با وی ازین باب چه سود؟
ــ صالح: محض «صالحآزاری»: «کامنت»، علیالقاعده، به نوشتهٔ قبلش بر میگرده. پاراگراف اولت قاعدتاً میبایست میلی میشد به من! به هر روی، من تعمدی در اصرار بر «نوهٔ نوهٔ ـ» دارم: براوؤر منطقدان نبود و فارغ از ریاضیاتش بیشتر به «فلسفه» پرداخته، اما هیتینگ کاملاً «آدم تکنیکال» بود و منطقدان (فکر میکنم که میدونی صورتبندی منطق شهودگرایانه اصولاً به هیتینگ منسوبه). فاندالن هم بیشتر به فلسفهٔ شهودگرایی پرداخته (برعکس تروئلسترا)، اما شاگرداش (مخصوصاً فیسر و همین حضرت رویتنبرگ)کاملاً آدم تکنیکالند. مجدداً، دکتر شدیداً اهل فلسفهست و کمتر «فنی»، و اغلب شاگرداییش که «موندهن» کاملاً آدم تکنیکالند ـــ از جمله من! خوب، البته، این زنجیرهٔ شریفه که به من رسیده، همینجا ختم میشه.
حالا، رفیق، گذشت اون زمانا که بردیا «حساب» میاومد! پیری بد چیزیه . . .
در ضمن، اگه میدونستم این قدر لرزانندهام، میرفتم یه کار دیگه پیدا میکردم! اون فیلم ایتالیایی رو یاد میآری که آقاهه شورچشم بود و حق و حساب میگرفت؟!
صالح، من بد معلمیام ـــ تقریباً همهٔ اونا که زمانی معلمشون بودهم، میتونن این رو بهت بگن. اما به هر روی، یادت نره که بیشتر «درس»ها، فقط به این کار میآن که چیزی رو ببینی، که چیزهایی رو دیده باشی و البته، کنار بذاریشون. خوب: پس، بیخیال درس گرفتن، خاصه از من!
روز و ماه تولد من هم همونه که گفتی. این که حرف من هم هست هم طبیعیه: دنیا، به تقابل خیر و شر بهجاست. کی از من شرتر؟! به نسبت من، عباس کلی کفهٔ اخیار رو سنگین میکنه! حالا چندم تیر هستی؟
در حاشیه، تیر، ماه تولد یه دوست و همکار عزیز دیگه هم هست: کاوهٔ لاجوردی. میشناسیش؟
ــ پانی: بیخیال! قرار نیست کسی شرمنده باشه!
من البته مشکل کمبود آرزو ندارم، مشکلی هم با کم بودن آرزو ندارم. کم هست، کوچک اما نیست ـــ دستکم، من کوچک نمیشمارمش. اما به هر روی، اگه آرزوهات فردتا باشن، حاضرم جزء صحیح نصفشون رو به نیابت از تو بفرستم. فقط، اگه بدفرم خراب شدن، از من ناراحت نشو: شک دارم که محبوبیتم در عرش بیشتر از محبوبیتم روی زمین باشه و اگه اینجور باشه، کمِ کمش سایهٔ روحم هم با تیر زده میشه!
7.19.2005
مرسی، مرسی، مرسی.
به این وسیله، از کلیهٔ دوستان ــ اعم از بیمعرفتا و بامعرفتا ــ متشکرم.
برا این که بیمعرفتی کسی معلوم نشه و من «شوخ مرد پیش چشم او» نیارم، من متولد شدهم. یک سال پیرتر، یک سال دیرتر، یک سال «نزدیک»تر ـــ بالاخره، عزرائیل هم فرشتهست . . .
شخصاً، از این که دعا شدهم که «به همهٔ آرزوها»م برسم و «صد و بیست سال دیگه عمر» کنم متشکرم ـــ نه از خود دعا، که از خوشدلی پشتش. اونا که بردیا میشناختهن، احتمالاً میدونستهن که به شدت بیآرزو آدمیه و هفت ـ هشت سالی هم هست که دیگه خیلی فکر سالهای مونده نیست. اون قدر که من میدونم، فقط و فقط یک آرزو داره که از اون هم، هرچه میگذره، نومیدتر میشه . . .
ولی، رفقا، انصافاً یه سریتون دیگه بیمعرفتی رو سر کشیدین و یه آب خنک هم روش!
خوب: به هر روی، دیگه تموم شد.
به این وسیله، از کلیهٔ دوستان ــ اعم از بیمعرفتا و بامعرفتا ــ متشکرم.
برا این که بیمعرفتی کسی معلوم نشه و من «شوخ مرد پیش چشم او» نیارم، من متولد شدهم. یک سال پیرتر، یک سال دیرتر، یک سال «نزدیک»تر ـــ بالاخره، عزرائیل هم فرشتهست . . .
شخصاً، از این که دعا شدهم که «به همهٔ آرزوها»م برسم و «صد و بیست سال دیگه عمر» کنم متشکرم ـــ نه از خود دعا، که از خوشدلی پشتش. اونا که بردیا میشناختهن، احتمالاً میدونستهن که به شدت بیآرزو آدمیه و هفت ـ هشت سالی هم هست که دیگه خیلی فکر سالهای مونده نیست. اون قدر که من میدونم، فقط و فقط یک آرزو داره که از اون هم، هرچه میگذره، نومیدتر میشه . . .
ولی، رفقا، انصافاً یه سریتون دیگه بیمعرفتی رو سر کشیدین و یه آب خنک هم روش!
خوب: به هر روی، دیگه تموم شد.
7.14.2005
اگه این دو ـ سه روزه با اینترنت اکسپلورر و این بلاگ بنده سر کار رفتین، شرمندهم ـــ البته از طرف مایکروسافت. این براوزر مکرم با گلیف «سهصفر ـ یک» مشکل داره و میپره بیرون.
7.12.2005
مرسی. متشکرم. حتی ممنونم، و خیلی هم . . .
اما، مگه مال منه؟ امانتیه و فقط همین ـــ یه جور سپردهٔ بلندمدت، که سعی میکنم سودش رو درست بدم.
کاش هیچ وقت بخشیده نشه . . .
اما، مگه مال منه؟ امانتیه و فقط همین ـــ یه جور سپردهٔ بلندمدت، که سعی میکنم سودش رو درست بدم.
کاش هیچ وقت بخشیده نشه . . .
7.11.2005
من یه دوربین کوچولوی «هاف ـ فریم» دارم ـــ یه دوربین روسی کوچولوی قابل تنظیم اما نه تکلنز انعکاسی. از اون چیزاست که خیلی دوستش دارم و قاعدتاً، میذارمش برا اون بچهم که از همه دوستتر داشته میشه ـــ قاعدتاً، بزرگترین دخترم. این ساز گردوی سه ـ چار ماههم (از اسفند ۷۷ تا حالا) هم به همون میرسه؛ حتی اگه دوست نداشته باشه.
بیستم تیره و یکشنبه. تصمیم گرفتهم که بعد از کلاس سهتارم، برم روبهروی دانشگاه. فیلم به همون دوربین و فلاش دوربین دزدیده شدهٔ مامان هم براه، تو همون کیف داغون معروف، سهتار گردوی سه ـ چار ماههم هم در دست، با موی بلند و سیبیل دراز و آستینکوتاه و شلوار جین مشکی کوه، با کفش اسپورت!
آشنا زیاد پیدا میشه: شهرام [تکیار] (برادر بزرگ شهروز) با رفیق بچهپولدار عکاسش و اون لنز بیست سانتی تلهش که افتادهن وسط، کلی هم از این جک و جونورای خودمون. اون وسط، محمود [معصومی] و «دوآرشون» هم پیداشون میشه و محمود، وسط شلوغی، بهم میگه «من خرم، باشه: بالاخره مشکل زادگاه و نژاد و اینا دارم. تو چهته که با ساز و دوربین اومدی اینجا؟» میگم «پسرم، هر کسی یه جور خره؛ منم اینجور!» میگه «خوب، قانع شدم. حالا میخوای سازت رو بدی من نگه دارم؟ قول میدم جعبهش رو باهات خاک کنم!»
نردههای دانشگاه رو گارد پوشونده. گارد و چه گاردی هم: به معنای دقیق عبارت، «تا بن دندان مسلح»! گندهن و کاملاً مسلح، اما کاملاً میخ وایستادهن. یه سری دیگهشون هم تو خیابونن؛ تو اون خط که میره طرف میدون انقلاب. خط ویژهٔ وسط تیول برادران حزب سهصفر ـ یک شده و ما هم تو خط غرب به شرقیم؛ طرف کتابفروشیا. اونا دارن اون وسط داد میکشن و هلمنمبارز میگن و ما، «دانشجوهای منحرف کثافت ناپاک غیرخودی نخودی»، همونا که «آقا گفته باهاس آدمشون کرد»، ایستادهیم پشت نردهها. هرازگاهی یکیشون میآد این ور و بسته به اندازهٔ زور سمبهش، ملت یا میزننش و یا در میرن. یهوقتایی هم برادرا یادشون میره هماهنگ کنن: یکی از یهور میآد و ملت در میرن یه وری که تصادفاً یکی دیگه از برادرا از همون ور تازه سر درآورده و در نتیجه، برادر دوم بی هیچ قصد و غرض خاصی زیر دست و پا میمونه!
آرش بیکله، میگه «دوربین آوردی برا تماشا؟ عکس بگیر دیگه!» آرش عاقله میگه «آخه احمق، دوربین در بیاره که میآن میزننمون!» بیکله داره میگه «مگه الکیه؟ میزنیم . . .» که محمود یادآوری میکنه «خفه شو احمق. توی الاغ از من ترک هم نفهمتری!» و خلاصه فرشتهٔ نجات من میشه (محمود، میبینی آدم به چه روزی میافته؟!) و بخش برنامهریز طبعش گل میکنه: «این دو تا رو وایمیستونیم جلو، تو پشت اینا باش و من هوای پشت سرت رو دارم».
چونهٔ ما، توجه آقای محترم سمت راست من رو هم جلب میکنه. حالا ایشون که آدم معقولی به نظر میآد و دستش هم پشتشه، یه کمی به ما نگاه میکنه و یه کم به روبهرو.
میگم «محمود، بدجوری به دلم بد اومده. بیاین بریم طرف خیابون قدس. اونجا به صحنه نزدیکتریم، مثل اینجا هم تابلو نیستیم.» میگه «ول کن بابا! حالا برا من دلدار شده!» میگم «ابله، بیا بریم. مگه قرار نیست من عکاس باشم؟ بهت میگم بیا بریم!» حالا، آقاهه دیگه رسماً داره ما رو نگاه میکنه.
راه افتادیم که از پشت آقاهه بریم. شاید یک ثانیه هم نکشید: دیدن چوب نوارپیچی شدهٔ آقاهه و خوردن چوب به کتف چپم و گردن از قبل شکستهم. فقط یادمه که کیفم رو که تو دست چپم بود با همهٔ زور باقیموندهم گرفتم که نیفته و صاف چرخیدم طرفش. انگار جعبهٔ سهتار تو دست راستم خورد تو صورتش یا سینهش که بههرحال برگردوندش و من به دو توی ۱۲ فروردین. تا جمهوری یکنفس دویدم و بعد تا تقاطع فردوسی، بعدش هم با اتوبوس رفتم آرژانتین.
محمود اینا رو تا چارشنبه (که آقا گفت «اگه عکس من رو هم پاره کردن شما چیزی بهشون نگین») ندیدم. بعدش گفتن که اونا هم تا سر نواب دویدن و محمود یاد آورد که «حواست بود که مرکزشون اون مسجد پایین دوازده فروردین بود؟»!
درد گردنم یه هفتهٔ بعدش خوب خوب شده بود؛ اما ساز زدن، بیشتر از یک ماه تعطیل بود . . .
بیستم تیره و یکشنبه. تصمیم گرفتهم که بعد از کلاس سهتارم، برم روبهروی دانشگاه. فیلم به همون دوربین و فلاش دوربین دزدیده شدهٔ مامان هم براه، تو همون کیف داغون معروف، سهتار گردوی سه ـ چار ماههم هم در دست، با موی بلند و سیبیل دراز و آستینکوتاه و شلوار جین مشکی کوه، با کفش اسپورت!
آشنا زیاد پیدا میشه: شهرام [تکیار] (برادر بزرگ شهروز) با رفیق بچهپولدار عکاسش و اون لنز بیست سانتی تلهش که افتادهن وسط، کلی هم از این جک و جونورای خودمون. اون وسط، محمود [معصومی] و «دوآرشون» هم پیداشون میشه و محمود، وسط شلوغی، بهم میگه «من خرم، باشه: بالاخره مشکل زادگاه و نژاد و اینا دارم. تو چهته که با ساز و دوربین اومدی اینجا؟» میگم «پسرم، هر کسی یه جور خره؛ منم اینجور!» میگه «خوب، قانع شدم. حالا میخوای سازت رو بدی من نگه دارم؟ قول میدم جعبهش رو باهات خاک کنم!»
نردههای دانشگاه رو گارد پوشونده. گارد و چه گاردی هم: به معنای دقیق عبارت، «تا بن دندان مسلح»! گندهن و کاملاً مسلح، اما کاملاً میخ وایستادهن. یه سری دیگهشون هم تو خیابونن؛ تو اون خط که میره طرف میدون انقلاب. خط ویژهٔ وسط تیول برادران حزب سهصفر ـ یک شده و ما هم تو خط غرب به شرقیم؛ طرف کتابفروشیا. اونا دارن اون وسط داد میکشن و هلمنمبارز میگن و ما، «دانشجوهای منحرف کثافت ناپاک غیرخودی نخودی»، همونا که «آقا گفته باهاس آدمشون کرد»، ایستادهیم پشت نردهها. هرازگاهی یکیشون میآد این ور و بسته به اندازهٔ زور سمبهش، ملت یا میزننش و یا در میرن. یهوقتایی هم برادرا یادشون میره هماهنگ کنن: یکی از یهور میآد و ملت در میرن یه وری که تصادفاً یکی دیگه از برادرا از همون ور تازه سر درآورده و در نتیجه، برادر دوم بی هیچ قصد و غرض خاصی زیر دست و پا میمونه!
آرش بیکله، میگه «دوربین آوردی برا تماشا؟ عکس بگیر دیگه!» آرش عاقله میگه «آخه احمق، دوربین در بیاره که میآن میزننمون!» بیکله داره میگه «مگه الکیه؟ میزنیم . . .» که محمود یادآوری میکنه «خفه شو احمق. توی الاغ از من ترک هم نفهمتری!» و خلاصه فرشتهٔ نجات من میشه (محمود، میبینی آدم به چه روزی میافته؟!) و بخش برنامهریز طبعش گل میکنه: «این دو تا رو وایمیستونیم جلو، تو پشت اینا باش و من هوای پشت سرت رو دارم».
چونهٔ ما، توجه آقای محترم سمت راست من رو هم جلب میکنه. حالا ایشون که آدم معقولی به نظر میآد و دستش هم پشتشه، یه کمی به ما نگاه میکنه و یه کم به روبهرو.
میگم «محمود، بدجوری به دلم بد اومده. بیاین بریم طرف خیابون قدس. اونجا به صحنه نزدیکتریم، مثل اینجا هم تابلو نیستیم.» میگه «ول کن بابا! حالا برا من دلدار شده!» میگم «ابله، بیا بریم. مگه قرار نیست من عکاس باشم؟ بهت میگم بیا بریم!» حالا، آقاهه دیگه رسماً داره ما رو نگاه میکنه.
راه افتادیم که از پشت آقاهه بریم. شاید یک ثانیه هم نکشید: دیدن چوب نوارپیچی شدهٔ آقاهه و خوردن چوب به کتف چپم و گردن از قبل شکستهم. فقط یادمه که کیفم رو که تو دست چپم بود با همهٔ زور باقیموندهم گرفتم که نیفته و صاف چرخیدم طرفش. انگار جعبهٔ سهتار تو دست راستم خورد تو صورتش یا سینهش که بههرحال برگردوندش و من به دو توی ۱۲ فروردین. تا جمهوری یکنفس دویدم و بعد تا تقاطع فردوسی، بعدش هم با اتوبوس رفتم آرژانتین.
محمود اینا رو تا چارشنبه (که آقا گفت «اگه عکس من رو هم پاره کردن شما چیزی بهشون نگین») ندیدم. بعدش گفتن که اونا هم تا سر نواب دویدن و محمود یاد آورد که «حواست بود که مرکزشون اون مسجد پایین دوازده فروردین بود؟»!
درد گردنم یه هفتهٔ بعدش خوب خوب شده بود؛ اما ساز زدن، بیشتر از یک ماه تعطیل بود . . .
7.10.2005
من، مطابق انتظار، پرمدعا هستم و مطابق انتظار، ادعاهام کار دستم میده!
یکی از این ادعاها، بالطبع، همین بود که مختصر کلکلی با فاطمه برانگیخت و من، مطابق انتظار، «از موضع بالا» جواب دادم. حالا، میخوام اندکی «معیار شخصی» رو کنم و تشریفم رو یهکمیاز عرش پایین بیارم ـــ کاملاً خلاف انتظار!
موضوع اینه: «چی میپسندم؟» و جوابش سادهست: نمیدونم. اما یه چیز مشخص رو میدونم: شخصاً، به گمانم که معلومه بدجوری «صورتگرا» هستم. برام مهمه که چل بیت «تغزل» با یه قافیه نبینم ـــ اون «فرم»، فرم قصیدهست. خوب یا بد و درست یا غلط، معیارم برا «غزل خوب» به مفهوم «فرمال»ش، غزل خوب «کلاسیک»ه ـــ چنان که غزلهای خوب سعدی، مولوی و حافظ. خوب، البته بالطبع نه با همون بازی گیر دادن به زلف یار و اینا.
از این روی، وقتی این غزلای مدرن مدل خراسانی رو میبینم که مردهٔ اینن که مثلاً خودشون رو به یه چیزی تشبیه کنن، خوب اعصابم دچار خشافتادگی میشه. این رو ببینین:
تشبیه بدریخت رو میبینین؟ حالا همهشون البته به این فضاحت نیستن (خوب، راستش، خود این غزل البته همچین مالی نیست!) ولی دیگه این ایده آدم رو شاکی میکنه:
اممم، البته، خود این غزل هم بامزهست؛ چون خیلی چیزا داره:
ایدهٔ بیمزه:
ایدهٔ کلاسیک:
ایدهٔ هوشمندانه:
این آخری، به نظر من، «قلب» غزله و اون تکبیتیه که انگار بقیهٔ غزل برا این درست شده. در ضمن، یهخورده هم به فرق زبانی جدیش با بقیهٔ بیتها توجه کنین. این بیت، کم و بیش «امروزی»ه؛ اما مثلاً اون بیت «آیینه» رو میشه جای بیتی از مثلاً خواجو هم به ملت انداخت. این «یکدست نبودن زبان»، از «من» قابل بخششه (تازه اون هم شاید!)؛ اما نه از ادیب و شاعری به بزرگی ایشون. یه بخش از این که من چندان از ایشون به عنوان غزلسرا حساب نمیبرم هم به همین بر میگرده ـــ بر عکس کثرتی از نوپرداختههاش که اتفاقاً نه فقط یکدسته، حتی زبان خاص هم داره.
این هم که دیگه کشته:
مصیبتش اینه که حتی اینجا هم نمیشه استعدادش رو نادیده گرفت: بازی «حسادت سبو به جام» قشنگه؛ اما سبو دست به سر «داره»، دست به سر نمیزنه که! (توجه کنین که آدم غمگین، دستش رو صافصاف نمیذاره رو سرش؛ بلکه تو سر خودش میزنه.) یا ایدهٔ «شبنم» (به عنوان «قطرهٔ آب») در مقابل «چشمه» قابل تحمله و «جلوهٔ او» و «خورشید درخشان» هم ایدهٔ کلاسیکیه؛ اما آخه دیگه تشبیه شبنم به آینه بدچیزیه!
حالا چرا من با این شیوه مشکل دارم؟ برا این که به نظر میآد از حقهٔ «من نمیتوانم با . . . جمله بسازم» استفاده شده. مثل اینه که حافظ بهجای «به هواداری او، ذره صفت، رقص کنان / تا لب چشمهٔ خورشید درخشان بروم» مثلاً میگفت «به هواداری او، مثل یکی ذره به رقص / تا لب . . .». حالا، البته ایشون خوشذوقتر از منن و اگه میخواستن همچو انگولکی بکنن، حتماً بهتر این کار رو میکردن. مثال میخواین؟ این بیت سعدی رو ببینین:
من شیفتهٔ این «انگولک»م:
و البته، پنهان نمیتوانم کرد که همیشه، دقیقاً از اولین باری که این رو شنیدم، فکر میکردم که اگه من شعورم به همچو انگولکی میرسید، بدون شک میشد این:
نگین که «این که ساختش خرابه! اون خوبه، چون گفتی با گفتم جفته» که دعوامون میشه! دلیل نداره که دومیحتماً «گفتم» و یا هر جور اشارهٔ مستقیم دیگه داشته باشه؛ مثل این:
اینا البته نهایتاً فقط دلیل اینن که من غزلای سایه رو به غزلای ایشون ترجیح میدم، بهعلاوهٔ این که به گمانم، بهترین غزلای سایه از بهترین غزلای ایشون بهترن (بخونین «به مذاق من خوشتر میآد».) اینها به هیچ وجه ــ تأکید میکنم: «به هیچ وجه» ــ معناش این نیست که غزلای ایشون «بد» هستن. این رو ببینین:
تحمل خار
یا این یکی:
دولت بیدار
تو اولی، باز تأثیر همون «غزل خراسانی»ها رو میبینین؛ اما دومیخورد خورد داره زبون میگیره. اولی مثلاً میتونست از عماد خراسانی هم باشه و یا مثلاً حتی از یه موجوداتی مثل رهی؛ اما دومیدیگه نه. درست که مضمون کوک کردنش قدیمیه، اما ایده داره و تازه، جالبترش اینه که از هر کسی مایهای داره: بیت اول به رهی میخوره (مثل «نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی»)، بیت دوم کاملاً مدل سعدیه (اون قدر که مثال هم نمیخواد!)، بیت سوم ــ که من خیلی خوشش دارم ــ مایهای داره که مال خودشه (بعدها، شده اون «. . . / روح ستارهایست که گویی / چندی افول کردهست / وینک، دوباره، ناگاه / در من حلول کردهست»، و حالا میشه این تکوین زبان و ایده رو خوب دید) اما شکل گفتنش مثلاً شبیه غزلای پژمانه، بیت چهارم که خود خود سنائیه، بیت پنجم هم مدل عماد و یا معینی کرمانشاهیه و آخری، باز یه چیزایی از خودش داره ـــ هرچند که باز خیلی مدل خواجو میزنه.
بعضی وقتا هم البته دیگه آدم بهتره صداش رو در نیاره:
زمزمه (۱)
این رو با زمزمه (۲) مقایسه کنین که ببینین چهقدر تا گفتن اون پیشرفت کرده. به نظر من که پیشرفتش خیلی جدی بوده!
این رو هم ببینین:
یک مژه خفتن
من این رو دوست دارم؛ اما این یکی رو ببینین:
آه شبانه
بیت آخرش قشنگه (منظورم اینه که من دوست میدارمش)؛ اما باقیش رو، اممم؛ خوب، بذارید نگم!
این هم که «کپ»ه:
در آستان عشق
شاید موضعاً خوشگل باشه؛ اما فقط به درد این «انجمن ادبی»ها میخوره و همین.
خیلی حرف مفت ردیف کردم! تهش، به عنوان حسن ختام، من این رو هم خیلی دوست دارم:
زمزمهها
یکی از این ادعاها، بالطبع، همین بود که مختصر کلکلی با فاطمه برانگیخت و من، مطابق انتظار، «از موضع بالا» جواب دادم. حالا، میخوام اندکی «معیار شخصی» رو کنم و تشریفم رو یهکمیاز عرش پایین بیارم ـــ کاملاً خلاف انتظار!
موضوع اینه: «چی میپسندم؟» و جوابش سادهست: نمیدونم. اما یه چیز مشخص رو میدونم: شخصاً، به گمانم که معلومه بدجوری «صورتگرا» هستم. برام مهمه که چل بیت «تغزل» با یه قافیه نبینم ـــ اون «فرم»، فرم قصیدهست. خوب یا بد و درست یا غلط، معیارم برا «غزل خوب» به مفهوم «فرمال»ش، غزل خوب «کلاسیک»ه ـــ چنان که غزلهای خوب سعدی، مولوی و حافظ. خوب، البته بالطبع نه با همون بازی گیر دادن به زلف یار و اینا.
از این روی، وقتی این غزلای مدرن مدل خراسانی رو میبینم که مردهٔ اینن که مثلاً خودشون رو به یه چیزی تشبیه کنن، خوب اعصابم دچار خشافتادگی میشه. این رو ببینین:
چون هلالم سر شوریده به زانوی غم است
از شب تار من ای کوکب روشن یادآر
تشبیه بدریخت رو میبینین؟ حالا همهشون البته به این فضاحت نیستن (خوب، راستش، خود این غزل البته همچین مالی نیست!) ولی دیگه این ایده آدم رو شاکی میکنه:
آن خار خشک سینهٔ دشتم که فیض ابر
نسترد گرد حسرت و غم از جبین مرا
ـــ
خاموش نیستم که چو طوطی و آینه
آن روی روشنم ز مقابل نمیرود
(به تلمیح الکی هم توجه کنین)
ـــ
مانند اشک دور ز دیدار مردمان
با سر دویده تا سر کوی تو آمدم
ـــ
شبنم صبحم که در لبخند خورشید سحر
خویش را گم کردم و از او نشانی یافتم
ـــ
آن مرغک آزردهٔ عشقم که روا نیست
در گوشه ی افسردهٔ این دام بمیرم
ـــ
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
ـــ
اشکیم و حلقه در چشم، کس آشنای ما نیست
در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست
اممم، البته، خود این غزل هم بامزهست؛ چون خیلی چیزا داره:
ایدهٔ بیمزه:
با آن که همچو مجنون گشتیم شهره در شهر
غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست
ایدهٔ کلاسیک:
آیینهٔ شکسته بی روشنی نماند
گر دل شکست ما را، نقص صفای ما نیست
ایدهٔ هوشمندانه:
عمری خدا تو را خواست ای گل نصیب دشمن
عمری خدای او بود، یک شب خدای ما نیست
این آخری، به نظر من، «قلب» غزله و اون تکبیتیه که انگار بقیهٔ غزل برا این درست شده. در ضمن، یهخورده هم به فرق زبانی جدیش با بقیهٔ بیتها توجه کنین. این بیت، کم و بیش «امروزی»ه؛ اما مثلاً اون بیت «آیینه» رو میشه جای بیتی از مثلاً خواجو هم به ملت انداخت. این «یکدست نبودن زبان»، از «من» قابل بخششه (تازه اون هم شاید!)؛ اما نه از ادیب و شاعری به بزرگی ایشون. یه بخش از این که من چندان از ایشون به عنوان غزلسرا حساب نمیبرم هم به همین بر میگرده ـــ بر عکس کثرتی از نوپرداختههاش که اتفاقاً نه فقط یکدسته، حتی زبان خاص هم داره.
این هم که دیگه کشته:
تا ز دیدار تو ای آرزوی جان دورم
خار خشکم که ز باران بهاران دورم
چون سبو دست به سر میزنم از غم که چرا
جام بوسیدش و من زان لب خندان دورم
همچو شبنم دلم آیینه صد جلوه اوست
گرچه زان چشمه خورشید درخشان دورم
مصیبتش اینه که حتی اینجا هم نمیشه استعدادش رو نادیده گرفت: بازی «حسادت سبو به جام» قشنگه؛ اما سبو دست به سر «داره»، دست به سر نمیزنه که! (توجه کنین که آدم غمگین، دستش رو صافصاف نمیذاره رو سرش؛ بلکه تو سر خودش میزنه.) یا ایدهٔ «شبنم» (به عنوان «قطرهٔ آب») در مقابل «چشمه» قابل تحمله و «جلوهٔ او» و «خورشید درخشان» هم ایدهٔ کلاسیکیه؛ اما آخه دیگه تشبیه شبنم به آینه بدچیزیه!
حالا چرا من با این شیوه مشکل دارم؟ برا این که به نظر میآد از حقهٔ «من نمیتوانم با . . . جمله بسازم» استفاده شده. مثل اینه که حافظ بهجای «به هواداری او، ذره صفت، رقص کنان / تا لب چشمهٔ خورشید درخشان بروم» مثلاً میگفت «به هواداری او، مثل یکی ذره به رقص / تا لب . . .». حالا، البته ایشون خوشذوقتر از منن و اگه میخواستن همچو انگولکی بکنن، حتماً بهتر این کار رو میکردن. مثال میخواین؟ این بیت سعدی رو ببینین:
سعدی، به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمیتوان کرد، الا به روزگاران
من شیفتهٔ این «انگولک»م:
گفتی «به روزگاران مهری نشسته» گفتم
«بیرون نمیتوان کرد، حتی به روزگاران»
و البته، پنهان نمیتوانم کرد که همیشه، دقیقاً از اولین باری که این رو شنیدم، فکر میکردم که اگه من شعورم به همچو انگولکی میرسید، بدون شک میشد این:
گفتی «به روزگاران مهری نشسته بر دل»
بیرون نمیتوان کرد، حتی به روزگاران
نگین که «این که ساختش خرابه! اون خوبه، چون گفتی با گفتم جفته» که دعوامون میشه! دلیل نداره که دومیحتماً «گفتم» و یا هر جور اشارهٔ مستقیم دیگه داشته باشه؛ مثل این:
گفتی به ناز «بیش مرنجان مرا، برو!»
آن گفتنت ــ که «بیش مرنجانم» ــ آرزوست
اینا البته نهایتاً فقط دلیل اینن که من غزلای سایه رو به غزلای ایشون ترجیح میدم، بهعلاوهٔ این که به گمانم، بهترین غزلای سایه از بهترین غزلای ایشون بهترن (بخونین «به مذاق من خوشتر میآد».) اینها به هیچ وجه ــ تأکید میکنم: «به هیچ وجه» ــ معناش این نیست که غزلای ایشون «بد» هستن. این رو ببینین:
تحمل خار
آمد بهار و برگی و باری نداشتم
چون شاخهٔ بریده بهاری نداشتم
در این چمن چو آتش سردی که لاله داشت
میسوختم نهان و شراری نداشتم
گل خنده زد به شاخ و من از خویش شرمسار
کاندر بهار برگی و باری نداشتم
دادم ز دست دامنت ای گل به طعنهای
از باغ تو تحمل خاری نداشتم
یک دم به آستان تو بختم نبرد راه
در کویت اعتبار غباری نداشتم
یا این یکی:
دولت بیدار
وه چه بیگاه گذشتی ـــ نه کلامی، نه سلامی
نه نگاهی به نویدی، نه امیدی به پیامی. . .
رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است ـــ از این هر دو کدامی؟
روزگاری شد و گفتم که شد آن مستی دیرین
باز دیدم که همان بادهٔ جامیو مدامی
همه شوری و نشاطی، همه عشقی و امیدی
همه سحری و فسونی، همه نازی و خرامی
آفتاب منی ـــ افسوس که گرمیده غیری
بامداد منی ـــ ای وای که روشنگر شامی
خفته بودم که خیال تو به دیدار من آمد
کاش آن دولت بیدار مرا بود دوامی. . .
تو اولی، باز تأثیر همون «غزل خراسانی»ها رو میبینین؛ اما دومیخورد خورد داره زبون میگیره. اولی مثلاً میتونست از عماد خراسانی هم باشه و یا مثلاً حتی از یه موجوداتی مثل رهی؛ اما دومیدیگه نه. درست که مضمون کوک کردنش قدیمیه، اما ایده داره و تازه، جالبترش اینه که از هر کسی مایهای داره: بیت اول به رهی میخوره (مثل «نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی»)، بیت دوم کاملاً مدل سعدیه (اون قدر که مثال هم نمیخواد!)، بیت سوم ــ که من خیلی خوشش دارم ــ مایهای داره که مال خودشه (بعدها، شده اون «. . . / روح ستارهایست که گویی / چندی افول کردهست / وینک، دوباره، ناگاه / در من حلول کردهست»، و حالا میشه این تکوین زبان و ایده رو خوب دید) اما شکل گفتنش مثلاً شبیه غزلای پژمانه، بیت چهارم که خود خود سنائیه، بیت پنجم هم مدل عماد و یا معینی کرمانشاهیه و آخری، باز یه چیزایی از خودش داره ـــ هرچند که باز خیلی مدل خواجو میزنه.
بعضی وقتا هم البته دیگه آدم بهتره صداش رو در نیاره:
زمزمه (۱)
هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
ای چشمهٔ روشن، منم آن سایه که نقشی
در آینهٔ چشم زلال تو ندارم
میدانی و میپرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سؤال تو ندارم
ای قمری همنغمه، درین باغ پناهی
جز سایهٔ مهر پر و بال تو ندارم
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم
این رو با زمزمه (۲) مقایسه کنین که ببینین چهقدر تا گفتن اون پیشرفت کرده. به نظر من که پیشرفتش خیلی جدی بوده!
این رو هم ببینین:
یک مژه خفتن
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهانسوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و، از جام نگاهت،
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و چون سایهٔ دیوار
گامیز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل، که درین باغ
چون غنچهٔ پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم . . .
من این رو دوست دارم؛ اما این یکی رو ببینین:
آه شبانه
دست به دست مدعی شانه به شانه میروی
آه که با رقیب من جانب خانه میروی
بیخبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرمتر از شرارهٔ آه شبانه میروی
من به زبان اشک خود میدهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه میروی
در نگه نیاز من موج امیدها تویی
وه که چه مست و بیخبر سوی کرانه میروی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه میروی
حال که داستان من بهر تو شد فسانهای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه میروی؟
بیت آخرش قشنگه (منظورم اینه که من دوست میدارمش)؛ اما باقیش رو، اممم؛ خوب، بذارید نگم!
این هم که «کپ»ه:
در آستان عشق
آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
با نامهایش گر بنوازی غریب نیست
امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقیب نیست
اشکم همین صفای تو دارد، ولی چه سود
آیینهٔ تمامنمای حبیب نیست
فریادها که چون نیم از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست
سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
در آستان عشق فراز و نشیب نیست
آن برق را که میگذرد سرخوش از افق
پروای آشیانهٔ این عندلیب نیست
شاید موضعاً خوشگل باشه؛ اما فقط به درد این «انجمن ادبی»ها میخوره و همین.
خیلی حرف مفت ردیف کردم! تهش، به عنوان حسن ختام، من این رو هم خیلی دوست دارم:
زمزمهها
۱
ای نگاهت خنده مهتابها
بر پرند رنگرنگ خوابها
ای صفای جاودان هر چه هست ـــ
باغها، گلها، سحرها، آبها
ای نگاهت جاودان افروخته
شمعها، خورشیدها، مهتابها
ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشن محرابها
ناز نوشین تو و دیدار توست
خندهٔ مهتاب در مردابها
در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهیها و پیچ و تابها
۲
خندهات آیینهٔ خورشیدهاست
در نگاهت صدهزار آهو رهاست
میوهای شیرینتر از تو کی دهد
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
برگی از باغ سخنهات ار بود
هستی صد باغ و بارانش بهاست
پیش اشراق تو در لاهوت عشق
شمس و صد منظومه شمسی سهاست
در سکوتم اژدهایی خفته است
که دهانش دوزخ این لحظههاست
کن خموش این دوزخ از گفتار سبز
کان زمرد دافع این اژدهاست . . .
۳
در نگاه من بهارانی هنوز
پاکتر از چشمهسارانی هنوز
روشنایی بخشِ چشمِ آرزو
خندهٔ صبح بهارانی هنوز
در مشام جان به دشت یادها
یاد صبح و بوی بارانی هنوز
در تموز تشنهکامیهای من
برف پاک کوهسارانی هنوز
در طلوع روشن صبح بهار
عطر پاک جوکنارانی هنوز
کشتزار آرزوهای مرا
برق سوزانی و بارانی هنوز . . .
۴
نای عشقم، تشنهٔ لبهای تو
خامشم دور از تو و آوای تو
همچو باران از نشیب درهها
میگریزم خسته در صحرای تو
موجکی خردم به امیدی بزرگ
میروم تا ساحلِ دریای تو
هو کشان، همچون گوزن کوهسار،
میدوم هر سویْ رهپیمای تو
مست همچون برهها و گلهها
میچرم با نغمهٔ هیهای تو
مستم از یک لحظه دیدارت هنوز
وه ـــ چه مستیهاست در صهبای تو . . .
زندگانی چیست ؟ لفظ مهملی
گر بماند خالی از معنای تو
۵
عمر از کف رایگانی میرود
کودکی رفت و جوانی میرود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی میرود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی میرود
چون زلال چشمهسار کوهها
از بر چشمت نهانی میرود
ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی میرود
۶
در شب من خندهٔ خورشید باش
آفتاب ظلمت تردید باش
ای همای پرفشان در اوجها
سایهٔ عشق منی، جاوید باش
ای صبوحیبخش می خواران عشق
در شبان غم صباح عید باش
آسمان آرزوهای مرا
روشنای خندهٔ ناهید باش
با خیالت خلوتی آراستم
خود بیا و ساغر امید باش . . .