7.11.2005

 
من یه دوربین کوچولوی «هاف ـ فریم» دارم ـــ یه دوربین روسی کوچولوی قابل تنظیم اما نه تک‌لنز انعکاسی. از اون چیزاست که خیلی دوستش دارم و قاعدتاً، می‌ذارم‌ش برا اون بچه‌م که از همه دوست‌تر داشته می‌شه ـــ قاعدتاً، بزرگ‌ترین دخترم. این ساز گردوی سه ـ چار ماهه‌م (از اسفند ۷۷ تا حالا) هم به همون می‌رسه؛ حتی اگه دوست نداشته باشه.

بیستم تیره و یک‌شنبه. تصمیم گرفته‌م که بعد از کلاس سه‌تارم، برم رو‌به‌روی دانشگاه. فیلم به همون دوربین و فلاش دوربین دزدیده شدهٔ مامان هم براه، تو همون کیف داغون معروف، سه‌تار گردوی سه ـ چار ماهه‌م هم در دست، با موی بلند و سیبیل دراز و آستین‌کوتاه و شلوار جین مشکی کوه، با کفش اسپورت!

آشنا زیاد پیدا می‌شه: شهرام [تکیار] (برادر بزرگ شهروز) با رفیق بچه‌پولدار عکاسش و اون لنز بیست سانتی تله‌ش که افتاده‌ن وسط، کلی هم از این جک و جونورای خودمون. اون وسط، محمود [معصومی] و «دوآرشون» هم پیداشون می‌شه و محمود، وسط شلوغی، به‌م می‌گه «من خرم، باشه: بالاخره مشکل زادگاه و نژاد و اینا دارم. تو چه‌ت‌ه که با ساز و دوربین اومدی اینجا؟» می‌گم «پسرم، هر کسی یه جور خر‌ه؛ من‌م این‌جور!» می‌گه «خوب، قانع شدم. حالا می‌خوای سازت رو بدی من نگه دارم؟ قول می‌دم جعبه‌ش رو باهات خاک کنم!»

نرده‌های دانشگاه رو گارد پوشونده. گارد و چه گاردی هم: به معنای دقیق عبارت، «تا بن دندان مسلح»! گنده‌ن و کاملاً مسلح، اما کاملاً میخ وایستاده‌ن. یه سری دیگه‌شون هم تو خیابون‌ن؛ تو اون خط که می‌ره طرف میدون انقلاب. خط ویژهٔ وسط تیول برادران حزب سه‌صفر ـ یک شده و ما هم تو خط غرب به شرق‌یم؛ طرف کتابفروشیا. اونا دارن اون وسط داد می‌کشن و هل‌من‌مبارز می‌گن و ما، «دانشجوهای منحرف کثافت ناپاک غیرخودی نخودی»، همونا که «آقا گفته باهاس آدم‌شون کرد»، ایستاده‌یم پشت نرده‌ها. هرازگاهی یکی‌شون می‌آد این ور و بسته به اندازهٔ زور سمبه‌ش، ملت یا می‌زنن‌ش و یا در می‌رن. یه‌وقتایی هم برادرا یادشون می‌ره هماهنگ کنن: یکی از یه‌ور می‌آد و ملت در می‌رن یه وری که تصادفاً یکی دیگه از برادرا از همون ور تازه سر درآورده و در نتیجه، برادر دوم بی هیچ قصد و غرض خاصی زیر دست و پا می‌مونه!

آرش بی‌کله، می‌گه «دوربین آوردی برا تماشا؟ عکس بگیر دیگه!» آرش عاقل‌ه می‌گه «آخه احمق، دوربین در بیاره که می‌آن می‌زنن‌مون!» بی‌کله داره می‌گه «مگه الکی‌ه؟ می‌زنیم . . .» که محمود یادآوری می‌کنه «خفه شو احمق. توی الاغ از من ترک هم نفهم‌تری!» و خلاصه فرشتهٔ نجات من می‌شه (محمود، می‌بینی آدم به چه روزی می‌افته؟!) و بخش برنامه‌ریز طبع‌ش گل می‌کنه: «این دو تا رو وای‌می‌ستونیم جلو، تو پشت اینا باش و من هوای پشت سرت رو دارم».

چونهٔ ما، توجه آقای محترم سمت راست من رو هم جلب می‌کنه. حالا ایشون که آدم معقولی به نظر می‌‌آد و دست‌ش هم پشت‌ش‌ه، یه کمی به ما نگاه می‌کنه و یه کم به روبه‌رو.

می‌گم «محمود، بدجوری به دلم بد اومده. بیاین بریم طرف خیابون قدس. اونجا به صحنه نزدیک‌تریم، مثل اینجا هم تابلو نیستیم.» می‌گه «ول کن بابا! حالا برا من دل‌دار شده!» می‌گم «ابله، بیا بریم. مگه قرار نیست من عکاس باشم؟ به‌ت می‌گم بیا بریم!» حالا، آقاهه دیگه رسماً داره ما رو نگاه می‌کنه.

راه افتادیم که از پشت آقاهه بریم. شاید یک ثانیه هم نکشید: دیدن چوب نوارپیچی شدهٔ آقاهه و خوردن چوب به کتف چپم و گردن از قبل شکسته‌م. فقط یادم‌ه که کیفم رو که تو دست چپم بود با همهٔ زور باقی‌مونده‌م گرفتم که نیفته و صاف چرخیدم طرفش. انگار جعبهٔ سه‌تار تو دست راستم خورد تو صورتش یا سینه‌ش که به‌هرحال برگردوندش و من به دو توی ۱۲ فروردین. تا جمهوری یک‌نفس دویدم و بعد تا تقاطع فردوسی، بعدش هم با اتوبوس رفتم آرژانتین.

محمود اینا رو تا چارشنبه (که آقا گفت «اگه عکس من رو هم پاره کردن شما چیزی به‌شون نگین») ندیدم. بعدش گفتن که اونا هم تا سر نواب دویدن و محمود یاد آورد که «حواست بود که مرکزشون اون مسجد پایین دوازده فروردین بود؟»!

درد گردنم یه هفتهٔ بعدش خوب خوب شده بود؛ اما ساز زدن، بیشتر از یک ماه تعطیل بود . . .

نظرها: Post a Comment

نظرات Œ

This page is powered by Blogger. Isn't yours?