7.10.2005
من، مطابق انتظار، پرمدعا هستم و مطابق انتظار، ادعاهام کار دستم میده!
یکی از این ادعاها، بالطبع، همین بود که مختصر کلکلی با فاطمه برانگیخت و من، مطابق انتظار، «از موضع بالا» جواب دادم. حالا، میخوام اندکی «معیار شخصی» رو کنم و تشریفم رو یهکمیاز عرش پایین بیارم ـــ کاملاً خلاف انتظار!
موضوع اینه: «چی میپسندم؟» و جوابش سادهست: نمیدونم. اما یه چیز مشخص رو میدونم: شخصاً، به گمانم که معلومه بدجوری «صورتگرا» هستم. برام مهمه که چل بیت «تغزل» با یه قافیه نبینم ـــ اون «فرم»، فرم قصیدهست. خوب یا بد و درست یا غلط، معیارم برا «غزل خوب» به مفهوم «فرمال»ش، غزل خوب «کلاسیک»ه ـــ چنان که غزلهای خوب سعدی، مولوی و حافظ. خوب، البته بالطبع نه با همون بازی گیر دادن به زلف یار و اینا.
از این روی، وقتی این غزلای مدرن مدل خراسانی رو میبینم که مردهٔ اینن که مثلاً خودشون رو به یه چیزی تشبیه کنن، خوب اعصابم دچار خشافتادگی میشه. این رو ببینین:
تشبیه بدریخت رو میبینین؟ حالا همهشون البته به این فضاحت نیستن (خوب، راستش، خود این غزل البته همچین مالی نیست!) ولی دیگه این ایده آدم رو شاکی میکنه:
اممم، البته، خود این غزل هم بامزهست؛ چون خیلی چیزا داره:
ایدهٔ بیمزه:
ایدهٔ کلاسیک:
ایدهٔ هوشمندانه:
این آخری، به نظر من، «قلب» غزله و اون تکبیتیه که انگار بقیهٔ غزل برا این درست شده. در ضمن، یهخورده هم به فرق زبانی جدیش با بقیهٔ بیتها توجه کنین. این بیت، کم و بیش «امروزی»ه؛ اما مثلاً اون بیت «آیینه» رو میشه جای بیتی از مثلاً خواجو هم به ملت انداخت. این «یکدست نبودن زبان»، از «من» قابل بخششه (تازه اون هم شاید!)؛ اما نه از ادیب و شاعری به بزرگی ایشون. یه بخش از این که من چندان از ایشون به عنوان غزلسرا حساب نمیبرم هم به همین بر میگرده ـــ بر عکس کثرتی از نوپرداختههاش که اتفاقاً نه فقط یکدسته، حتی زبان خاص هم داره.
این هم که دیگه کشته:
مصیبتش اینه که حتی اینجا هم نمیشه استعدادش رو نادیده گرفت: بازی «حسادت سبو به جام» قشنگه؛ اما سبو دست به سر «داره»، دست به سر نمیزنه که! (توجه کنین که آدم غمگین، دستش رو صافصاف نمیذاره رو سرش؛ بلکه تو سر خودش میزنه.) یا ایدهٔ «شبنم» (به عنوان «قطرهٔ آب») در مقابل «چشمه» قابل تحمله و «جلوهٔ او» و «خورشید درخشان» هم ایدهٔ کلاسیکیه؛ اما آخه دیگه تشبیه شبنم به آینه بدچیزیه!
حالا چرا من با این شیوه مشکل دارم؟ برا این که به نظر میآد از حقهٔ «من نمیتوانم با . . . جمله بسازم» استفاده شده. مثل اینه که حافظ بهجای «به هواداری او، ذره صفت، رقص کنان / تا لب چشمهٔ خورشید درخشان بروم» مثلاً میگفت «به هواداری او، مثل یکی ذره به رقص / تا لب . . .». حالا، البته ایشون خوشذوقتر از منن و اگه میخواستن همچو انگولکی بکنن، حتماً بهتر این کار رو میکردن. مثال میخواین؟ این بیت سعدی رو ببینین:
من شیفتهٔ این «انگولک»م:
و البته، پنهان نمیتوانم کرد که همیشه، دقیقاً از اولین باری که این رو شنیدم، فکر میکردم که اگه من شعورم به همچو انگولکی میرسید، بدون شک میشد این:
نگین که «این که ساختش خرابه! اون خوبه، چون گفتی با گفتم جفته» که دعوامون میشه! دلیل نداره که دومیحتماً «گفتم» و یا هر جور اشارهٔ مستقیم دیگه داشته باشه؛ مثل این:
اینا البته نهایتاً فقط دلیل اینن که من غزلای سایه رو به غزلای ایشون ترجیح میدم، بهعلاوهٔ این که به گمانم، بهترین غزلای سایه از بهترین غزلای ایشون بهترن (بخونین «به مذاق من خوشتر میآد».) اینها به هیچ وجه ــ تأکید میکنم: «به هیچ وجه» ــ معناش این نیست که غزلای ایشون «بد» هستن. این رو ببینین:
تحمل خار
یا این یکی:
دولت بیدار
تو اولی، باز تأثیر همون «غزل خراسانی»ها رو میبینین؛ اما دومیخورد خورد داره زبون میگیره. اولی مثلاً میتونست از عماد خراسانی هم باشه و یا مثلاً حتی از یه موجوداتی مثل رهی؛ اما دومیدیگه نه. درست که مضمون کوک کردنش قدیمیه، اما ایده داره و تازه، جالبترش اینه که از هر کسی مایهای داره: بیت اول به رهی میخوره (مثل «نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی»)، بیت دوم کاملاً مدل سعدیه (اون قدر که مثال هم نمیخواد!)، بیت سوم ــ که من خیلی خوشش دارم ــ مایهای داره که مال خودشه (بعدها، شده اون «. . . / روح ستارهایست که گویی / چندی افول کردهست / وینک، دوباره، ناگاه / در من حلول کردهست»، و حالا میشه این تکوین زبان و ایده رو خوب دید) اما شکل گفتنش مثلاً شبیه غزلای پژمانه، بیت چهارم که خود خود سنائیه، بیت پنجم هم مدل عماد و یا معینی کرمانشاهیه و آخری، باز یه چیزایی از خودش داره ـــ هرچند که باز خیلی مدل خواجو میزنه.
بعضی وقتا هم البته دیگه آدم بهتره صداش رو در نیاره:
زمزمه (۱)
این رو با زمزمه (۲) مقایسه کنین که ببینین چهقدر تا گفتن اون پیشرفت کرده. به نظر من که پیشرفتش خیلی جدی بوده!
این رو هم ببینین:
یک مژه خفتن
من این رو دوست دارم؛ اما این یکی رو ببینین:
آه شبانه
بیت آخرش قشنگه (منظورم اینه که من دوست میدارمش)؛ اما باقیش رو، اممم؛ خوب، بذارید نگم!
این هم که «کپ»ه:
در آستان عشق
شاید موضعاً خوشگل باشه؛ اما فقط به درد این «انجمن ادبی»ها میخوره و همین.
خیلی حرف مفت ردیف کردم! تهش، به عنوان حسن ختام، من این رو هم خیلی دوست دارم:
زمزمهها
یکی از این ادعاها، بالطبع، همین بود که مختصر کلکلی با فاطمه برانگیخت و من، مطابق انتظار، «از موضع بالا» جواب دادم. حالا، میخوام اندکی «معیار شخصی» رو کنم و تشریفم رو یهکمیاز عرش پایین بیارم ـــ کاملاً خلاف انتظار!
موضوع اینه: «چی میپسندم؟» و جوابش سادهست: نمیدونم. اما یه چیز مشخص رو میدونم: شخصاً، به گمانم که معلومه بدجوری «صورتگرا» هستم. برام مهمه که چل بیت «تغزل» با یه قافیه نبینم ـــ اون «فرم»، فرم قصیدهست. خوب یا بد و درست یا غلط، معیارم برا «غزل خوب» به مفهوم «فرمال»ش، غزل خوب «کلاسیک»ه ـــ چنان که غزلهای خوب سعدی، مولوی و حافظ. خوب، البته بالطبع نه با همون بازی گیر دادن به زلف یار و اینا.
از این روی، وقتی این غزلای مدرن مدل خراسانی رو میبینم که مردهٔ اینن که مثلاً خودشون رو به یه چیزی تشبیه کنن، خوب اعصابم دچار خشافتادگی میشه. این رو ببینین:
چون هلالم سر شوریده به زانوی غم است
از شب تار من ای کوکب روشن یادآر
تشبیه بدریخت رو میبینین؟ حالا همهشون البته به این فضاحت نیستن (خوب، راستش، خود این غزل البته همچین مالی نیست!) ولی دیگه این ایده آدم رو شاکی میکنه:
آن خار خشک سینهٔ دشتم که فیض ابر
نسترد گرد حسرت و غم از جبین مرا
ـــ
خاموش نیستم که چو طوطی و آینه
آن روی روشنم ز مقابل نمیرود
(به تلمیح الکی هم توجه کنین)
ـــ
مانند اشک دور ز دیدار مردمان
با سر دویده تا سر کوی تو آمدم
ـــ
شبنم صبحم که در لبخند خورشید سحر
خویش را گم کردم و از او نشانی یافتم
ـــ
آن مرغک آزردهٔ عشقم که روا نیست
در گوشه ی افسردهٔ این دام بمیرم
ـــ
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
ـــ
اشکیم و حلقه در چشم، کس آشنای ما نیست
در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست
اممم، البته، خود این غزل هم بامزهست؛ چون خیلی چیزا داره:
ایدهٔ بیمزه:
با آن که همچو مجنون گشتیم شهره در شهر
غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست
ایدهٔ کلاسیک:
آیینهٔ شکسته بی روشنی نماند
گر دل شکست ما را، نقص صفای ما نیست
ایدهٔ هوشمندانه:
عمری خدا تو را خواست ای گل نصیب دشمن
عمری خدای او بود، یک شب خدای ما نیست
این آخری، به نظر من، «قلب» غزله و اون تکبیتیه که انگار بقیهٔ غزل برا این درست شده. در ضمن، یهخورده هم به فرق زبانی جدیش با بقیهٔ بیتها توجه کنین. این بیت، کم و بیش «امروزی»ه؛ اما مثلاً اون بیت «آیینه» رو میشه جای بیتی از مثلاً خواجو هم به ملت انداخت. این «یکدست نبودن زبان»، از «من» قابل بخششه (تازه اون هم شاید!)؛ اما نه از ادیب و شاعری به بزرگی ایشون. یه بخش از این که من چندان از ایشون به عنوان غزلسرا حساب نمیبرم هم به همین بر میگرده ـــ بر عکس کثرتی از نوپرداختههاش که اتفاقاً نه فقط یکدسته، حتی زبان خاص هم داره.
این هم که دیگه کشته:
تا ز دیدار تو ای آرزوی جان دورم
خار خشکم که ز باران بهاران دورم
چون سبو دست به سر میزنم از غم که چرا
جام بوسیدش و من زان لب خندان دورم
همچو شبنم دلم آیینه صد جلوه اوست
گرچه زان چشمه خورشید درخشان دورم
مصیبتش اینه که حتی اینجا هم نمیشه استعدادش رو نادیده گرفت: بازی «حسادت سبو به جام» قشنگه؛ اما سبو دست به سر «داره»، دست به سر نمیزنه که! (توجه کنین که آدم غمگین، دستش رو صافصاف نمیذاره رو سرش؛ بلکه تو سر خودش میزنه.) یا ایدهٔ «شبنم» (به عنوان «قطرهٔ آب») در مقابل «چشمه» قابل تحمله و «جلوهٔ او» و «خورشید درخشان» هم ایدهٔ کلاسیکیه؛ اما آخه دیگه تشبیه شبنم به آینه بدچیزیه!
حالا چرا من با این شیوه مشکل دارم؟ برا این که به نظر میآد از حقهٔ «من نمیتوانم با . . . جمله بسازم» استفاده شده. مثل اینه که حافظ بهجای «به هواداری او، ذره صفت، رقص کنان / تا لب چشمهٔ خورشید درخشان بروم» مثلاً میگفت «به هواداری او، مثل یکی ذره به رقص / تا لب . . .». حالا، البته ایشون خوشذوقتر از منن و اگه میخواستن همچو انگولکی بکنن، حتماً بهتر این کار رو میکردن. مثال میخواین؟ این بیت سعدی رو ببینین:
سعدی، به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمیتوان کرد، الا به روزگاران
من شیفتهٔ این «انگولک»م:
گفتی «به روزگاران مهری نشسته» گفتم
«بیرون نمیتوان کرد، حتی به روزگاران»
و البته، پنهان نمیتوانم کرد که همیشه، دقیقاً از اولین باری که این رو شنیدم، فکر میکردم که اگه من شعورم به همچو انگولکی میرسید، بدون شک میشد این:
گفتی «به روزگاران مهری نشسته بر دل»
بیرون نمیتوان کرد، حتی به روزگاران
نگین که «این که ساختش خرابه! اون خوبه، چون گفتی با گفتم جفته» که دعوامون میشه! دلیل نداره که دومیحتماً «گفتم» و یا هر جور اشارهٔ مستقیم دیگه داشته باشه؛ مثل این:
گفتی به ناز «بیش مرنجان مرا، برو!»
آن گفتنت ــ که «بیش مرنجانم» ــ آرزوست
اینا البته نهایتاً فقط دلیل اینن که من غزلای سایه رو به غزلای ایشون ترجیح میدم، بهعلاوهٔ این که به گمانم، بهترین غزلای سایه از بهترین غزلای ایشون بهترن (بخونین «به مذاق من خوشتر میآد».) اینها به هیچ وجه ــ تأکید میکنم: «به هیچ وجه» ــ معناش این نیست که غزلای ایشون «بد» هستن. این رو ببینین:
تحمل خار
آمد بهار و برگی و باری نداشتم
چون شاخهٔ بریده بهاری نداشتم
در این چمن چو آتش سردی که لاله داشت
میسوختم نهان و شراری نداشتم
گل خنده زد به شاخ و من از خویش شرمسار
کاندر بهار برگی و باری نداشتم
دادم ز دست دامنت ای گل به طعنهای
از باغ تو تحمل خاری نداشتم
یک دم به آستان تو بختم نبرد راه
در کویت اعتبار غباری نداشتم
یا این یکی:
دولت بیدار
وه چه بیگاه گذشتی ـــ نه کلامی، نه سلامی
نه نگاهی به نویدی، نه امیدی به پیامی. . .
رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است ـــ از این هر دو کدامی؟
روزگاری شد و گفتم که شد آن مستی دیرین
باز دیدم که همان بادهٔ جامیو مدامی
همه شوری و نشاطی، همه عشقی و امیدی
همه سحری و فسونی، همه نازی و خرامی
آفتاب منی ـــ افسوس که گرمیده غیری
بامداد منی ـــ ای وای که روشنگر شامی
خفته بودم که خیال تو به دیدار من آمد
کاش آن دولت بیدار مرا بود دوامی. . .
تو اولی، باز تأثیر همون «غزل خراسانی»ها رو میبینین؛ اما دومیخورد خورد داره زبون میگیره. اولی مثلاً میتونست از عماد خراسانی هم باشه و یا مثلاً حتی از یه موجوداتی مثل رهی؛ اما دومیدیگه نه. درست که مضمون کوک کردنش قدیمیه، اما ایده داره و تازه، جالبترش اینه که از هر کسی مایهای داره: بیت اول به رهی میخوره (مثل «نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی»)، بیت دوم کاملاً مدل سعدیه (اون قدر که مثال هم نمیخواد!)، بیت سوم ــ که من خیلی خوشش دارم ــ مایهای داره که مال خودشه (بعدها، شده اون «. . . / روح ستارهایست که گویی / چندی افول کردهست / وینک، دوباره، ناگاه / در من حلول کردهست»، و حالا میشه این تکوین زبان و ایده رو خوب دید) اما شکل گفتنش مثلاً شبیه غزلای پژمانه، بیت چهارم که خود خود سنائیه، بیت پنجم هم مدل عماد و یا معینی کرمانشاهیه و آخری، باز یه چیزایی از خودش داره ـــ هرچند که باز خیلی مدل خواجو میزنه.
بعضی وقتا هم البته دیگه آدم بهتره صداش رو در نیاره:
زمزمه (۱)
هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
ای چشمهٔ روشن، منم آن سایه که نقشی
در آینهٔ چشم زلال تو ندارم
میدانی و میپرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سؤال تو ندارم
ای قمری همنغمه، درین باغ پناهی
جز سایهٔ مهر پر و بال تو ندارم
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم
این رو با زمزمه (۲) مقایسه کنین که ببینین چهقدر تا گفتن اون پیشرفت کرده. به نظر من که پیشرفتش خیلی جدی بوده!
این رو هم ببینین:
یک مژه خفتن
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهانسوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و، از جام نگاهت،
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و چون سایهٔ دیوار
گامیز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل، که درین باغ
چون غنچهٔ پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم . . .
من این رو دوست دارم؛ اما این یکی رو ببینین:
آه شبانه
دست به دست مدعی شانه به شانه میروی
آه که با رقیب من جانب خانه میروی
بیخبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرمتر از شرارهٔ آه شبانه میروی
من به زبان اشک خود میدهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه میروی
در نگه نیاز من موج امیدها تویی
وه که چه مست و بیخبر سوی کرانه میروی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه میروی
حال که داستان من بهر تو شد فسانهای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه میروی؟
بیت آخرش قشنگه (منظورم اینه که من دوست میدارمش)؛ اما باقیش رو، اممم؛ خوب، بذارید نگم!
این هم که «کپ»ه:
در آستان عشق
آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
با نامهایش گر بنوازی غریب نیست
امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقیب نیست
اشکم همین صفای تو دارد، ولی چه سود
آیینهٔ تمامنمای حبیب نیست
فریادها که چون نیم از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست
سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
در آستان عشق فراز و نشیب نیست
آن برق را که میگذرد سرخوش از افق
پروای آشیانهٔ این عندلیب نیست
شاید موضعاً خوشگل باشه؛ اما فقط به درد این «انجمن ادبی»ها میخوره و همین.
خیلی حرف مفت ردیف کردم! تهش، به عنوان حسن ختام، من این رو هم خیلی دوست دارم:
زمزمهها
۱
ای نگاهت خنده مهتابها
بر پرند رنگرنگ خوابها
ای صفای جاودان هر چه هست ـــ
باغها، گلها، سحرها، آبها
ای نگاهت جاودان افروخته
شمعها، خورشیدها، مهتابها
ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشن محرابها
ناز نوشین تو و دیدار توست
خندهٔ مهتاب در مردابها
در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهیها و پیچ و تابها
۲
خندهات آیینهٔ خورشیدهاست
در نگاهت صدهزار آهو رهاست
میوهای شیرینتر از تو کی دهد
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
برگی از باغ سخنهات ار بود
هستی صد باغ و بارانش بهاست
پیش اشراق تو در لاهوت عشق
شمس و صد منظومه شمسی سهاست
در سکوتم اژدهایی خفته است
که دهانش دوزخ این لحظههاست
کن خموش این دوزخ از گفتار سبز
کان زمرد دافع این اژدهاست . . .
۳
در نگاه من بهارانی هنوز
پاکتر از چشمهسارانی هنوز
روشنایی بخشِ چشمِ آرزو
خندهٔ صبح بهارانی هنوز
در مشام جان به دشت یادها
یاد صبح و بوی بارانی هنوز
در تموز تشنهکامیهای من
برف پاک کوهسارانی هنوز
در طلوع روشن صبح بهار
عطر پاک جوکنارانی هنوز
کشتزار آرزوهای مرا
برق سوزانی و بارانی هنوز . . .
۴
نای عشقم، تشنهٔ لبهای تو
خامشم دور از تو و آوای تو
همچو باران از نشیب درهها
میگریزم خسته در صحرای تو
موجکی خردم به امیدی بزرگ
میروم تا ساحلِ دریای تو
هو کشان، همچون گوزن کوهسار،
میدوم هر سویْ رهپیمای تو
مست همچون برهها و گلهها
میچرم با نغمهٔ هیهای تو
مستم از یک لحظه دیدارت هنوز
وه ـــ چه مستیهاست در صهبای تو . . .
زندگانی چیست ؟ لفظ مهملی
گر بماند خالی از معنای تو
۵
عمر از کف رایگانی میرود
کودکی رفت و جوانی میرود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی میرود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی میرود
چون زلال چشمهسار کوهها
از بر چشمت نهانی میرود
ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی میرود
۶
در شب من خندهٔ خورشید باش
آفتاب ظلمت تردید باش
ای همای پرفشان در اوجها
سایهٔ عشق منی، جاوید باش
ای صبوحیبخش می خواران عشق
در شبان غم صباح عید باش
آسمان آرزوهای مرا
روشنای خندهٔ ناهید باش
با خیالت خلوتی آراستم
خود بیا و ساغر امید باش . . .