6.29.2005

 
جوان‌تر که بودم، فکر می‌کردم که هر کسی، «هر» کسی، یه سری آرزو داره برای «دیروقت»ش ـــ یه سری آرزو داره که به دلایلی نمی‌تونه بره دنبالشون، و می‌مونن برا وقتی که دیگه همهٔ اون چیزایی که یه وقتی «مانع» بودن کنار می‌رن (بخون «دور ریخته می‌شن»). شاید یه‌جورایی برا همین هم بود که از بچگی، دوست داشتم بگم «هر کسی کو دور مانَد زاصل خویش، باز جوید روزگاری وصل خویش». بماند که چه‌قدر سر این شکل خوندن این بیت حرف شنیده‌م و تکفیر شده‌م!

حالا، بالطبع، یه عده‌ای می‌تونن «مانع‌ها» رو کنار بزنن و یه عده نمی‌تونن. حرجی هم البته به این گروه دوم نیست: بالاخره، یه وقتایی، این قضیه یه‌جور «پشت‌پا زدن به همه‌چیز» می‌خواد که عجیب نیست اگر «دیوانگی» شمرده بشه و خوب، اتصاف به دیوانگی چندان خوشایند به نظر نمی‌آد ـــ بالاخره، «مجنون» هم جانور خیلی دشواریابی‌ه. ام‌م‌، واقعاً هم نمی‌دونم که کدوم وضع بهتره. کدوم بهتره؟

این دو شعر، شاید وصف حال اون وقت این دو گروه‌ن: اولی مال اون گروه‌ه که آخرش می‌رسن و دومی مال اون گروه که حسرت‌ش رو می‌برن. من، بالشخصه، خیلی این دو شعر رو دوست دارم، هرچند که این‌جور نیست که بهترین شعرای شاعرشون باشن. خیلی دوست‌شون دارم و دومی هم به‌نظرم تأثیرگذارتر از اولی‌ه ـــ هرچند که من، بی‌استثنا، هربار که می‌خونم‌ش چنان دلم می‌گیره که بساطم رو جمع می‌کنم . . .


سورهٔ روشنایی
روح ستاره‌ای مگر امشب
در من حلول کرده که این‌سان
از تنگنای حس و جهت
پاک رسته‌ام . . .

بیداری است و روشنی و بال و اوج و موج ـــ
باز، آن بلند جاری،
باز، آن حضور بیدار،
مثل شراع کشتی یاران
می‌آید از کرانهٔ دیدار.

دیدار او ـــ اگر چه بسی دیر،
دیدار او ـــ اگر چه بسی دور،
پر می کند تغافل شب را
از آفتاب صبح نشابور.

آن جرعه جرعه جام تبسم
وان گونه گونه باغ تکلم
در سایهٔ بلند الاچیق شب
باز آن هزار خرمن آتش
باز آن نثار زمزمه و نور
روح ستاره‌ای‌ست که گویی
چندی افول کرده‌ست
وینک، دوباره، ناگاه،
تابیده از کرانها
در من حلول کرده‌ست . . .


پژواک
به پایان رسیدیم، اما
نکردیم آغاز.
فرو ریخت پرها ـــ
نکردیم پرواز . . .

ببخشای
ای روشن عشق بر ما
ببخشای:
ببخشای اگر صبح را
ما به مهمانی کوچه
دعوت نکردیم
ببخشای
اگر روی پیراهن ما
نشان عبور سحر نیست
ببخشای ما را
اگر از حضور فلق
روی فرق صنوبر
خبر نیست . . .

نسیمی
گیاه سحرگاه را
در کمندی
فکنده ست و
تا دشت بیداری اش می کشاند
و ما کمتر از آن نسیمیم
در آن سوی دیوار بیمیم . . .

ببخشای ای روشن عشق ـــ
بر ما ببخشای:
به پایان رسیدیم،
اما
نکردیم آغاز.
فرو ریخت پرها ـــ
نکردیم پرواز . . .

6.26.2005

 
به کار خودم برسم. این جوری، هم خودم راحت‌ترم و هم دیگران . . .

این هم اون یکی غزل.

زمزمه (۲)
نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن
نه ز بند تو رهایی، نه کنار تو نشستن

ای نگاه تو پناهم،‌ تو ندانی چه گناهی‌ست
خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن

تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن

دیدم از رشتهٔ جان دست گسستن بود آسان
لیک مشکل بود این رشتهٔ مهر تو گسستن

امشب اشک من‌ت آزرد و، خدا را، که چه ظلمی‌ست
ساقهٔ خرم گلدان نگاه تو شکستن

سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست
آهوی وحشی و در چشمهٔ روشن نگرستن . . .

6.25.2005

 
ته یک ماه تلخ برای من، فقط همین رو کم داشت.

متشکرم. از همهٔ دست‌اندکاران متشکرم.

6.24.2005

 
حقیقت البته این‌ه که به نظر من، غزلهای سایه قابل تحمل‌ترند. اما این و یکی دیگه (که بعداً می‌ذارم‌ش) خیلی هم بد نیستند ـــ دست‌کم، نسبت به بقیه!

زمزمه (۳)
در یاد منی، حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی، خبر از خویشتنم نیست

اشکم که به دنبال تو آوارهٔ شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست

این لحظه، چو باران فرو ریخته از برگ،
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست

بدرود تو را ـــ انجمنی گرد تو جمع‌اند
بیرون ز خودم، راه در آن انجمنم نیست

دل می‌تپدم باز درین لحظهٔ دیدار
دیدار؟ چه دیدار ـــ که جان در بدنم نیست

بدرود و سفر خوش به تو ــ آنجا که رهایی‌ست ــ
من بستهٔ دامم، ره بیرون شدنم نیست

در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست

تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست

6.18.2005

 
ای نور دل و دیده و جانم، چونی؟
وی آرزوی هر دو جهانم، چونی؟
من بی لب لعل تو؟ ـــ چنان‌م که مپرس
تو بی رخ زرد من؟ ـــ ندانم چونی . . .

مولوی. می‌دونم.

6.11.2005

 
سرود
از آن سوی مرز باور و تردید
می‌آیم
خسته بسته
می‌آیم
همرنگ درخت
در هجوم دی
می پایم
تا بهار می‌پایم
خاموشم و انتظار ــ
سر تا پا ــ
تا سبزترین ترانه را، فردا،
در چهچههٔ بوسهٔ تو بسرایم

6.07.2005

 
گفتم: این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش؟
گفت: صبری تا کران روزگاران بایدش
تازیانه‌ی رعد و نیزه‌ی آذرخشان نیز هست
گر نسیم و بوسه‌های نرم باران بایدش . . .

 
خدایا
خدایا
تو با آن بزرگی
در آن آسمانها
چنین آرزویی
بدین کوچکی را
توانی برآورد
آیا؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?