11.19.2007

 
بنشسته‌ام من بر درت تا بوْ که برجوشد وفاباشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندر آ
غرق است جانم بر درت در بوی مشک و عنبرتای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما
ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگرانعالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کندصد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلا
ای عشق خندان همچو گل وی خوش‌نظر چون عقل کلخورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان توچون نام رویت می‌برم دل می‌رود والله ز جا
کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام توکو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین‌ادا
گر زنده‌جانی یابمی من دامنش برتابمیای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا
ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشمزیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بینخون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا
آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگوسنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا
رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی‌خبرای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی
جان‌ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جاناز آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا
ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شدهبر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا
گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه راوان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا
مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نیزیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا
نی‌ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمررقصان شده در نیستان یعنی تُعزّ مَن تَشا
بُد بی‌تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه ایندف گفت می‌زن بر رخم تا روی من یابد بها
این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کنتا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا
حیف است ای شاه مهین هشیار کردن این چنینوالله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برویا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا


حیف که قشنگ‌ه؛ اگه نه، یه چیزایی در باب نَفَس شاعر می‌گفتم!

این فعل «درخفتن» و اون لهجه‌ای که لازم‌ه تا «تو» (یا «برو») با «بگو» و «او» و «مجو» هم‌قافیه بشه هم موضوعی‌ه.

نظرها: Post a Comment

نظرات Œ

This page is powered by Blogger. Isn't yours?