11.27.2006
تو زندگی، بسیار «روز» پیدا میشه که به یه دلیلی، خوب یا بد، تو ذهن اون «زندگی کننده»ٔ مورد بحث نشسته. گهگاه با جزئیات، گاهی هم محو. بالبداهه، «گنج و مار و گل و خار و غم و شادی»ش هم که «بههم است».
اما، گذشته از تلخی و شیرینی، یه «خواسته و ناخواسته» بودنی هم هست که این «روزهای خاص» رو «جدا» میکنه و اهمیتش رو چندانی کمتر نمیشه گرفت ــ اقلاً، من نتونستهام. بهگمانم که اصلاً اینه که اهمیت «شخصی» داره و نه چیزی که نقشی توش نداشتهم.
حالا، دارم مینویسم که آخرش بگم «مبارکه». این روز، با همهٔ بالا و پایینای قبلی و بعدیش، «مبارکه».
پ.ن.: این حافظ هم مریضه ها. کافیه بدونه که یه چیزیت هست: حال دل با تو گفتنم هوس است / خبر دل شنفتنم هوس است . . .
اما، گذشته از تلخی و شیرینی، یه «خواسته و ناخواسته» بودنی هم هست که این «روزهای خاص» رو «جدا» میکنه و اهمیتش رو چندانی کمتر نمیشه گرفت ــ اقلاً، من نتونستهام. بهگمانم که اصلاً اینه که اهمیت «شخصی» داره و نه چیزی که نقشی توش نداشتهم.
حالا، دارم مینویسم که آخرش بگم «مبارکه». این روز، با همهٔ بالا و پایینای قبلی و بعدیش، «مبارکه».
پ.ن.: این حافظ هم مریضه ها. کافیه بدونه که یه چیزیت هست: حال دل با تو گفتنم هوس است / خبر دل شنفتنم هوس است . . .