3.17.2006
همچو وقتی ــ یهکم از نیمهٔ شب گذشته.
دوتایی نشستهایم، مثل همیشه: من طرف راهرو و اون هم طرف پنجره. ردیف سوم، سمت شاگرد.
من، خسته از بیخوابیهای سهروزه و کش و واکشهای صبح و سخنرانی بعدازظهر و خرید شب، ولو شدهم و حال تکون خوردن ندارم. اون اما، صبح دیر پا شده و نیمی از بعدازظهر رو هم خوابیده و لاجرم سرحاله و داره رو اعصاب من بیچاره رژه میره.
ــ پاشو دیگه میت. مجبور میشم جنازهت رو بزنم کنار ا! آدم فکر میکنه کوه کنده!
ــ اولاً، «آدم». پس به تو ربطی نداره. ثانیاً، خوبه خودتم میدونی که کلهت کار نمیکنه و بهدرد نعشکشی میخوری!
ــ پاشو چونه نزن. بیفت اینور من برم اونور. میخوام برم پیش کیا اینا. دارن بازی میکنن.
ــ خوب بابا. بیا. فقط، جان من، چشام رو بستم، تو هم همین حرکت رو با دهنت کپ بزن.
ــ ای یامان! همهش باید تیکه بندازی؟! تا حالا مثل آدم حرف زدی ببینی چه مزهای داره؟!
ــ نه بهجانتو. ولی پایهم که بری مزایاش رو برا همون کیا اینا ورور کنی!
و رفت. خوابم برد، اما اومدنش رو هم احساس کردم.
مرغ آمین اما، تو همون چند دقیقه، انگار بیدار شد، خواب و بیدار یه چیزایی شنید، یه هماهنگیهایی با ملایک مربوطه کرد و دوباره خوابید. گناه از اون بود یا از ما (که جامون رو عوض کردیم) نمیدونم، اما میدونم که یهکم برعکس شد. یک ساعتی بعد، من اونی شده بودم که داشت جنازه اینور و اونور میکرد و علی شده بود میت داستان . . .
دوتایی نشستهایم، مثل همیشه: من طرف راهرو و اون هم طرف پنجره. ردیف سوم، سمت شاگرد.
من، خسته از بیخوابیهای سهروزه و کش و واکشهای صبح و سخنرانی بعدازظهر و خرید شب، ولو شدهم و حال تکون خوردن ندارم. اون اما، صبح دیر پا شده و نیمی از بعدازظهر رو هم خوابیده و لاجرم سرحاله و داره رو اعصاب من بیچاره رژه میره.
ــ پاشو دیگه میت. مجبور میشم جنازهت رو بزنم کنار ا! آدم فکر میکنه کوه کنده!
ــ اولاً، «آدم». پس به تو ربطی نداره. ثانیاً، خوبه خودتم میدونی که کلهت کار نمیکنه و بهدرد نعشکشی میخوری!
ــ پاشو چونه نزن. بیفت اینور من برم اونور. میخوام برم پیش کیا اینا. دارن بازی میکنن.
ــ خوب بابا. بیا. فقط، جان من، چشام رو بستم، تو هم همین حرکت رو با دهنت کپ بزن.
ــ ای یامان! همهش باید تیکه بندازی؟! تا حالا مثل آدم حرف زدی ببینی چه مزهای داره؟!
ــ نه بهجانتو. ولی پایهم که بری مزایاش رو برا همون کیا اینا ورور کنی!
و رفت. خوابم برد، اما اومدنش رو هم احساس کردم.
مرغ آمین اما، تو همون چند دقیقه، انگار بیدار شد، خواب و بیدار یه چیزایی شنید، یه هماهنگیهایی با ملایک مربوطه کرد و دوباره خوابید. گناه از اون بود یا از ما (که جامون رو عوض کردیم) نمیدونم، اما میدونم که یهکم برعکس شد. یک ساعتی بعد، من اونی شده بودم که داشت جنازه اینور و اونور میکرد و علی شده بود میت داستان . . .
نظرها:
نظرات
ببین من نمیشناسمت، بنابراین شرمنده که دارم کامنت میذارم برات! ولی آخه I couldn't help it!!!! اون افاضهء کناریت خیلی باحال بود! فکر کردم کاش منم عینشو میزدم تنگ وبلاگم...
Post a Comment
نظرات