3.15.2005

 
قول داده‌ام که خیلی خودم رو ناراحت نکنم. انصاف هم بدی، دارم سعی می‌کنم؛ اما یه‌کم بیشتر از تحمل معمول من‌ه. اون هم درست می‌شه ...

فردا بیست و ششم‌ه. امشب، می‌ریم خرید ـــ خرید تو بازار اهواز. امشب، من و علی حیدری و رضا صادقی و روزبه توسرکانی و فرزاد دیده‌ور و مجتبی مهرآبادی با هم‌ایم و جلوتر از بقیه ـــ جلوتر از دار و دسته‌ای که با حسین حاجی‌ابوالحسن و خلیل جلیلی و محمود معصومی و هادی جرأتی و اشکان زاهدی و کیوان ملاحی و کیا دلیلی و علیرضا سایه‌بان و آرمان بهرامیان و مرتضی رضائی و فرید کابلی و مریم میرزاخانی و رؤیا بهشتی و آزاده فرجی و پریسا باباعلی و مستوره موسوی و کلی آدم دیگه خرید می‌کنن. من و روزبه و فرزاد نمی‌دونیم که باید با علی و رضا و مجتبی خداحافظی کنیم، همون‌جور که حسین نمی‌دونه سرش می‌شکنه، که خلیل نمی‌دونه چه بد دروغی رو چه بد سر علی به من می‌گه، که مستوره نمی‌دونه علیرضا رو چه‌جور می‌بینه، که محمود نمی‌دونه مرتضاش چی می‌شه، که اشکان و کیوان نمی‌دونن چی از من خواهند پرسید، که کیا نمی‌دونه چه‌جور جون در می‌بره، که هادی نمی‌دونه بقیهٔ شب رو با ما نخواهد بود، که فرید نمی‌دونه که من حتی فامیلی‌ش رو ــ که تو بیمارستان برا ثبت در لیست به‌م می‌گن ــ نمی‌دونم، که هیچ‌کدوم‌مون نمی‌دونیم که چه‌جور هوارهای آرمان رو می‌شنویم. هیچ‌کس هیچ‌چیز نمی‌دونه. نمی‌دونست، نمی‌دونه، نخواهد دونست ـــ همون جور که من . . .

شاید مستوره یادش باشه که من، فقط می‌دونم که «خوبم، اما ناخنم بد جوری شکسته و نمی‌تونم ساز بزنم» . . .


مرثیهٔ جنگل
امشب همه غم‌های عالم را خبر كن
بنشین و با من گریه سر كن
گریه سر كن . . .

ای جنگل، ای انبوه اندوهان دیرین
ای چون دل من، ای خموش گریه آگین
سر در گریبان در پس زانو نشسته
ابرو گره افكنده، چشم از درد بسته
در پرده‌های اشك پنهان كرده بالین . . .

ای جنگل، ای داد
از آشیانت بوی خون می‌آورد باد
بر بال سرخ كشكرت پیغام شومی‌ست ـــ
آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟

ای جنگل، ای شب
ای بی ستاره
خورشید تاریك
اشك سیاه كهكشانهای گسسته
آیینهٔ دیرینهٔ زنگار بسته
دیدی چراغی را كه در چشمت شكستند؟

ای جنگل، ای غم
چنگ هزار آوای بارانهای ماتم
در سایه افكند كدامین ناربن ریخت
خون از گلوی مرغ عاشق؟
مرغی كه می‌خواند،
مرغی كه با آوازش از كنج قفس پرواز می‌كرد
مرغی كه می‌خواست
پرواز باشد . . .

ای جنگل، ای حیف
همسایهٔ شبهای تلخ نامرادی
در آستان سبز فروردین، دریغا
آن غنچه‌های سرخ را بر باد دادی . . .

ای جنگل، اینجا سینهٔ من چون تو زخمی‌ست
اینجا دمادم داركوبی بر درخت پیر می‌كوبد ـــ
دمادم . . .

3.06.2005

 
این رو البته دیشب درست کردم؛ اما پابلیش نکردم که ببینم اصلاً کسی یادش میاد که یه موقعی اینجا چیزی نوشته می‌شده یا نه. چون کسی چیزی نگفت، حالا پابلیش می‌کنم! هرچند، اون که گفت می‌تونه بگه «وقتی گفتم چه کردی؟» خوب، حق داره دیگه!

انصافاً ایده‌ش قابل توجه‌ه ...

از بودن و سرودن
صبح آمده‌ست، برخیز
ـــ بانگ خروس گوید
وین خواب و خستگی را
در شط شب رها كن

مستان نیم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فریاد
در كوچه‌ها صدا كن

خواب دریچه‌ها را
با ضرب سنگ بشكن
بار دگر، به شادی،
دروازه‌های شب را
رو بر سپیده
وا كن

بانگ خروس گوید
فریاد شوق بفكن
زندان واژه‌ها را دیوار و باره بشكن
و آواز عاشقان را
مهمان كوچه‌ها كن

زین بر نسیم بگذار
تا بگذری از این بحر
وز آن دو روزن صبح
در كوچه باغ مستی
باران صبحدم را
بر شاخه‌ی اقاقی
آیینه‌ی خدا كن

بنگر جوانه‌ها را، آن ارجمند‌ها را
كان تار و پود چركین
باغ عقیم دیروز
اینك جوانه آورد
بنگر به نسترنها
بر شانه‌های دیوار
خواب بنفشگان را
با نغمه‌ای درآمیز
و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران
از بودن و سرودن
تفسیری آشنا كن

بیداری زمان را
با من بخوان به فریاد
ور مرد خواب و خفتی
«رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها كن» ...

This page is powered by Blogger. Isn't yours?