6.25.2006
سرت شلوغه و این بار، بیشتر از همیشه. تقصیر خودته: خواستهای که خودت رو «غرق» کنی و خوب، نتیجهش هم بد نبوده! بهت که گفتهم: هرچه که بخوای میشه؛ جز شاید یک چیز. خوب، چندان هم بد نیست؛ جز این که تو حاضری همه چیزت رو بالای همون یک چیز بدی، و با رضای خاطر هم . . .
سرت شلوغه: فقط یک روز مونده به برگزاری «دومین کارگاه پژوهشی زبان فارسی و رایانه» و تو، عضو محترم هیئت علمی کارگاه، چنانی گردندرد داری که نفس کشیدنت هم گهگاه سخته برات. تقصیر خودته: پونصد جلد مجموعهٔ ششصد صفحهای مقالات رو ــ که برا حاضر شدنش جون کندهی ــ بردهی و آوردهی!
سرت شلوغه و تو، مثل همهٔ وقتایی که سرت اونقدر شلوغه که دیگه نمیدونی چه کنی، رو میآری به بهدرودیوار زدن. یاد بلاگت میافتی و گردوخاک روش ـــ یاد این «خلوت در ملأ عام». میگردیش و خاطراتت زنده میشن: دونهدونه خاطره، دونهدونه تصویر، دونهدونه یاد . . .
یاد میآری که چه چیزها داشتهی و حالا نداری. میبینی که چه سخت بهدست میآد و چه آسون از دست میره ـــ میره و بخشی از وجودت رو هم با خودش میبره . . .
یاد میآری که روزگاری چه سرخوش بودهی: چه چیزها داشتهی برا دوست داشتن، برا خواستن، برا خواسته شدن. یاد میآری که یه روزگاری، همهچیزی قشنگ بوده و پر از شور و انگیزه.
حالا اما، همهشون رفتهن. از هرچه که آرزو داشتهی، فقط یکی مونده و اون هم نمیدونی که چی میشه. دست که به سرت میکشی، بلندی موهات یاد ایام جوانیت میندازه؛ اما درازی بسیارْ نخنخای سفیدش هم خیلی چیزا یادت میآره. یاد روزایی که یهدونه از اینا هم نداشتهای و حالا فراوونشون رو داری. خوبیش اینه که دوستشون داری و فکر میکنی که باز هم این نخنخا . . .. دلت میخواد بهشون بگی «عفاکا. . .»!
اییی . . .
سرت شلوغه: فقط یک روز مونده به برگزاری «دومین کارگاه پژوهشی زبان فارسی و رایانه» و تو، عضو محترم هیئت علمی کارگاه، چنانی گردندرد داری که نفس کشیدنت هم گهگاه سخته برات. تقصیر خودته: پونصد جلد مجموعهٔ ششصد صفحهای مقالات رو ــ که برا حاضر شدنش جون کندهی ــ بردهی و آوردهی!
سرت شلوغه و تو، مثل همهٔ وقتایی که سرت اونقدر شلوغه که دیگه نمیدونی چه کنی، رو میآری به بهدرودیوار زدن. یاد بلاگت میافتی و گردوخاک روش ـــ یاد این «خلوت در ملأ عام». میگردیش و خاطراتت زنده میشن: دونهدونه خاطره، دونهدونه تصویر، دونهدونه یاد . . .
یاد میآری که چه چیزها داشتهی و حالا نداری. میبینی که چه سخت بهدست میآد و چه آسون از دست میره ـــ میره و بخشی از وجودت رو هم با خودش میبره . . .
یاد میآری که روزگاری چه سرخوش بودهی: چه چیزها داشتهی برا دوست داشتن، برا خواستن، برا خواسته شدن. یاد میآری که یه روزگاری، همهچیزی قشنگ بوده و پر از شور و انگیزه.
حالا اما، همهشون رفتهن. از هرچه که آرزو داشتهی، فقط یکی مونده و اون هم نمیدونی که چی میشه. دست که به سرت میکشی، بلندی موهات یاد ایام جوانیت میندازه؛ اما درازی بسیارْ نخنخای سفیدش هم خیلی چیزا یادت میآره. یاد روزایی که یهدونه از اینا هم نداشتهای و حالا فراوونشون رو داری. خوبیش اینه که دوستشون داری و فکر میکنی که باز هم این نخنخا . . .. دلت میخواد بهشون بگی «عفاکا. . .»!
اییی . . .