10.11.2007
مژگان جان، گمان نکنم که مخالف باشی که نوشتن، شوقی میخواد و یا اقلاً شوری. زمانی، اون وقت که کموبیش مرتب مینوشتم، شوقیم بود که اینجا به شور نوشتن بدل میشد و در مقابل، هر نوشتهٔ گاهگاهی (از جنس همین طفلک که اینجا جا خوش کرده بود) نتیجهٔ شوری ــ یا، بهتر بگم، «شوریدگیای» ــ ه که زادهٔ چیز دیگریست و اینجا اینجور سر باز کرده. حالا، این که نمینویسم، نه نتیجهٔ بیدعوت موندنه (میتونی اولین پستم رو ببینی!)، که نتیجهٔ به خاکستر نشستن [یا نشانده شدن] اون شوقه و زاده نشدن اون شورها. این روزها، به بازیگوشی من و ملاعب بسیارم، ازپاافتادگی ناشی از این بیماری بیمزهٔ مزمن هم اضافه شده و دیگه به روزانههام هم نمیرسم؛ بلاگ که سهل است . . .
بههرروی، من اصل سؤال رو نیافتم (و البته جهدم رو کردهام: نه از بلاگ هما میشد فهمید و نه از دعوت کنندهش، و همینقدر رو دیدن و خوندن «ما را بس»!). جریان چیه؟
بههرروی، من اصل سؤال رو نیافتم (و البته جهدم رو کردهام: نه از بلاگ هما میشد فهمید و نه از دعوت کنندهش، و همینقدر رو دیدن و خوندن «ما را بس»!). جریان چیه؟
نظرها:
نظرات
راستش جريان اينه كه از بس اومديم اينجا و اين پست غمناك آخر رو ديديم خسته شديم!! به هر حال اميدوارم كه نبود شور و شوريدگي فقط به خاطر مشغله هاي زندگي باشه.و ديگه اينكه با اينكه دير هم رو ميبينيم ولي به فكرتون هستيم.
Post a Comment
نظرات