11.22.2007

 
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار راخون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدمدل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را
ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسونکز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را
چون نور آن شمع چِگِل می‌درنیابد جان و دلکی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را
جبریل با لطف و رَشَد عجل سمین را چون چشداین دام و دانه کی کشد عنقای خوش‌منقار را
عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقا مگسای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را
کو آن مسیح خوش‌دمی بی‌واسطه‌یْ مریم یمیکز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را
دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشیکو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را
تن را سلامت‌ها ز تو جان را قیامت‌ها ز توعیسی علامت‌ها ز تو وصل قیامت وار را
ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتدآتش به خار اندر فتد چون گل نباشد خار را
ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقیلیکن خمار عاشقی در سر دل خمّار را
* * *
شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه راصد کُه حمایل کاه را صد درد دُردی خوار را
بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شدهوز شاه جان حاصل شده جان‌ها در او دیوار را
باشد که آن شاه حَرون زان لطف از حدها برونمنسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را
جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کندیا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را
مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام اوگاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را
عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمینپرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را
ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخ‌ترینکان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را
در پاکی بی‌مهر و کین در بزم عشق او نشیندر پردهٔ منکر ببین آن پرده صدمسمار را


تیکهٔ دوم، شخصیِ «شمس»ه. احتمالاً بعداً کلاً [!] حذف می‌شه.

نظرها: Post a Comment

نظرات Œ

This page is powered by Blogger. Isn't yours?