11.22.2007

 
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار راخون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدمدل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را
ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسونکز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را
چون نور آن شمع چِگِل می‌درنیابد جان و دلکی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را
جبریل با لطف و رَشَد عجل سمین را چون چشداین دام و دانه کی کشد عنقای خوش‌منقار را
عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقا مگسای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را
کو آن مسیح خوش‌دمی بی‌واسطه‌یْ مریم یمیکز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را
دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشیکو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را
تن را سلامت‌ها ز تو جان را قیامت‌ها ز توعیسی علامت‌ها ز تو وصل قیامت وار را
ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتدآتش به خار اندر فتد چون گل نباشد خار را
ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقیلیکن خمار عاشقی در سر دل خمّار را
* * *
شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه راصد کُه حمایل کاه را صد درد دُردی خوار را
بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شدهوز شاه جان حاصل شده جان‌ها در او دیوار را
باشد که آن شاه حَرون زان لطف از حدها برونمنسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را
جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کندیا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را
مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام اوگاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را
عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمینپرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را
ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخ‌ترینکان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را
در پاکی بی‌مهر و کین در بزم عشق او نشیندر پردهٔ منکر ببین آن پرده صدمسمار را


تیکهٔ دوم، شخصیِ «شمس»ه. احتمالاً بعداً کلاً [!] حذف می‌شه.

 
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوادارم تو رااز زعفران روی من رو می‌بگردانی چرا
یا این دل خون‌خواره را لطف و مراعاتی بکنیا قوّت صبرش بده در یفعل الله ما یشا
این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعمبی شمع رویت کی توان دیدن مر این دو راه را
هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جوکی ذره‌ها پیدا شود بی‌شعشعه‌یْ شمس الضحی
بی بادهٔ تو کی فتد در مغز نغزان مستی‌ایبی عصمت تو کی رود شیطان به لا حولَ و لا
امرت نغُرد کی رود خورشید در برج اسدبی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسا
در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهیدر سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا
سیل سیاه شب برد هر جا که عقل است و خِردزان سیلشان کی واخَرد جز مشتری هل اتی
ای جانِ جانِ جزء و کل وی حُلّه‌بخش باغ و گلوی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلا
هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مراآن کم دهد فهم بَیا گوید که پیش من بیا
هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کندهم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا
لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرمز آب تو چرخی می‌زنم مانند چرخ آسیا
خامش که این گفتار ما می‌پرد از اسرار ماتا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا


مصرع دوم بیت سوم انگولک من‌ه. بوده «بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را». این بیت «هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف / درباد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا» هم چون بی‌مزه بود حذف شد؛ اما جذابیت زبانیش کم نیست!

 
امروز دیدم یار را آن رونق هر کار رامی‌شد روان بر آسمان همچون روان مصطفی
خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دلاز تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا
گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمانگفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا
چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهیچون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا
بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو رابر آسمان پرّان شوی هر صبحدم همچون دعا


خوش‌ساخت، و کمی بی‌مزه!

بازی دوتا «هوا» خوب بود.

 
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلاجان گفت ای نادیّ خوش، اهلاً و سهلاً مرحبا
سمعاً و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدایک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی
ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ماآخر کجا می‌خوانیَم؟ گفتا برون از جان و جا
از پای این زندانیان بیرون کنم بند گرانبر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا
تو جان جان‌افزاستی آخر ز شهر ماستیدل بر غریبی می‌نهی این کی بود شرط وفا
آوارگی نوشَت شده خانه فراموشت شدهآن گَنده‌پیر کابُلی صد سحر کردت از دغا
این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحلهچون برنمی‌گردد سرت چون دل نمی‌جوشد تو را
بانگ شتربان و جرس می‌نشنود از پیش و پسای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما
خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی‌هوش مانعره‌زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا


این «گَنده‌پیر کابُلی» کی‌ه؟

درضمن، این «که»ی بیت آخر یه‌کم دردناک‌ه. شاید بهتره که همون «کی» (به همون معنای «که») بشه.

11.20.2007

 
ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش راباخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق رابر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را
با رویِ همچون ماهِ خود با لطف مسکین‌خواه خودما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را
چون جلوهٔ مه می‌کنی وز عشق آگه می‌کنیبا ما چه همره می‌کنی چیزی بده درویش را
درویش را چه بود نشان جان و زبان دُرفشاننی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را
جان من و جانان من کفر من و ایمان منسلطان سلطانان من چیزی بده درویش را
ای تن‌پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکنمنگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنمتو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را


تیکه‌های خیلی گدایانه حذف شد، چنان‌که تیکه‌های بی‌ربط به ردیف.

 



ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شماافتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شودمرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شُکر افروخته با موج و بحر آموختهزان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان‌فزا
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه دهای موسی عمران بیا بر آبِ دریا زن عصا
این باد اندر هر سری سودای دیگر می‌پزدسودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کلهامروز مِی در می‌دهد تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پریخوش خوش کشانم می‌بری آخر نگویی تا کجا
هر جا رَوی تو با منی ای هر دو چشم و روشنیخواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبانهر دم تجلی می‌رسد برمی‌شکافد کوه را
یک پاره اخضر می‌شود یک پاره عبهر می‌شودیک پاره گوهر می‌شود یک پاره لعل و کهربا
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسارْ اوای کُه چه باده خورده‌ای ما مست گشتیم از صدا

ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده‌ایگر برده‌ایم انگور تو تو برده‌ای انبان ما


چن‌تاد تا پریدم. اگه چیز جذابی جا افتاده، می‌تونین بگین.

رویا: «لُنگ»! و البته، «جامه‌ای که از سند آرند، نوعی پارچه». من البته منظورم از غزلها بود.

و، حالا که به اینجا کشید، یادآوری می‌کنم که «آشنا» یه معنی «شنا» هم داره.

shadidan: دلیلش موسیقی‌نشناسی‌ت نیست! دلایل دیگه‌ای داره! من هم یادم نمی‌آد که آهنگش کار کی بود، و اسم آلبومش هم. می‌گردم و می‌یابمش.

یافت شد: نگاه آسمانی. ناشرش سروش‌ه و آهنگسازش علی رحیمیان.

11.19.2007

 
بنشسته‌ام من بر درت تا بوْ که برجوشد وفاباشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندر آ
غرق است جانم بر درت در بوی مشک و عنبرتای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما
ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگرانعالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کندصد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلا
ای عشق خندان همچو گل وی خوش‌نظر چون عقل کلخورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان توچون نام رویت می‌برم دل می‌رود والله ز جا
کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام توکو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین‌ادا
گر زنده‌جانی یابمی من دامنش برتابمیای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا
ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشمزیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بینخون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا
آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگوسنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا
رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی‌خبرای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی
جان‌ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جاناز آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا
ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شدهبر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا
گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه راوان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا
مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نیزیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا
نی‌ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمررقصان شده در نیستان یعنی تُعزّ مَن تَشا
بُد بی‌تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه ایندف گفت می‌زن بر رخم تا روی من یابد بها
این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کنتا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا
حیف است ای شاه مهین هشیار کردن این چنینوالله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برویا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا


حیف که قشنگ‌ه؛ اگه نه، یه چیزایی در باب نَفَس شاعر می‌گفتم!

این فعل «درخفتن» و اون لهجه‌ای که لازم‌ه تا «تو» (یا «برو») با «بگو» و «او» و «مجو» هم‌قافیه بشه هم موضوعی‌ه.

 
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ مازیرا نمی‌دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما
از حمله‌های جند او وز زخم‌های تند اوسالم نمانَد یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما
اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشیبیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما
زین باده می‌خواهی برو اول تنک چون شیشه شوچون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما
هر کان می احمر خورد با برگ گردد برخورداز دل فراخی‌ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما
بس جَرّه‌ها در جو زند بس بربط شش‌تو زندبس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
ماده‌ست مریخ زمن این جا در این خنجر زدنبا مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپرگر قیصری اندر گذر از زنگ ما از زنگ ما
اسحاق شو در نَحر ما خاموش شو در بحر ماتا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما


این آقاهه هم وقتی سرحال باشه خوب مضمون الکی کوک می‌کنه: ماده بودن «مریخ» در این خنجر زدن (مریخ نماد «نر»ه و در ضمن، خدای جنگ‌ه) و این که زن‌ها حریف جنگ آقاهه نیستن، سپر ساختن از ماه و دست آخر، «اسحاق شدن» در «نحر» (= کشتن ستوران)، که من نمی‌دونم منظورش این‌ه که «اسماعیل نباش» یا این که داره به روایت توراتی (که توش اسحاق قربانی می‌شه و نه اسماعیل) اشاره می‌کنه.

برای «shadidan»: «ش‍»‍اد از «‍دیدن»ت، ما که البته کلاً «سر بر آستان» و اینا؛ اما اون‌چه تصورم ازش [احتمالاً قابل] نامتعارف [به‌حساب اومدن]ه، نه «قربانی شدن»، که خود «شدن»ه. این رو بخون:
و دست آخر، «اسحاق شدن» در «قایم‌باشک» (= «غایب‌موشک»!)، که من نمی‌دونم منظورش این‌ه که «اسماعیل نباش» یا این که داره به روایت توراتی (که توش اسحاق گرگ می‌شه و نه اسماعیل) اشاره می‌کنه.

مجدد: آآآی رفیق قدیم . . . اگه می‌دونستم که نوشتنْ چُنینی گَرد می‌تکونه از خاطرات بازیهای لفظی سالیان، حاشا که لحظه‌ای درنگ می‌کردم . . .

 
«صائب! به‌دست خویش زند تیشه بی‌خبر
آن بی‌ادب که خنده به استاد می‌زند»


آهان! پس دلیلش این‌ه . . .

11.17.2007

 
آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پاآن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا
از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمناز شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمدهبر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی
در آتش و در سوزْ من شب می‌برم تا روزْ منای فرخِ پیروزْ من از روی آن شمس الضحی
بر گرد ماهش می‌تنم بی‌لب سلامش می‌کنمخود را زمین برمی‌زنم زان پیش کو گوید صلا
چشم و چراغ عالمی گلزار و باغ عالمیهم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا
آیم کنم جان را گرو، گویی «مده زحمت، برو»خدمت کنم تا وا روم، گویی که «ای ابله! بیا!»
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشینغایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما
ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شدخوابت که می‌بندد چنین اندر صباح و در مسا
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی اووان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا
ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسیمن دوش نام دیگرت کردم که «درد بی‌دوا»
ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز توگندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا
دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می‌گوی و بسبگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا


اون بیت «آیم کنم جان را . . .»، من رو یاد داستان «آزمون حلم مولانا» می‌ندازه.

برای رویا: متشکرم، و البته می‌شه پرسید؛ هرچند که ممکن‌ه من ندونم. این دو تا که گفتی اما آشنان: به روایت دهخدا، «هنگ» یعنی «سنگینی و تمکین و وقار» و «لگن» معنی «شمعدان» هم می‌ده (مثال خوبش از سعدی‌ه: «میل در سرمه‌دان چنان شده تنگ / که بن شمع در سر لگنی»).

 
ای یوسف خوشنام ما! خوش می‌روی بر بام ماای درشکسته جام ما، ای بردریده دام ما
ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ماجوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ماآتش زدی در عود ما، نَظّاره کن در دود ما
ای یار ما، عیار ما، دام دل خمار ماپا وامکش از کار ما، بستان گرو دستار ما
در گِل بمانده پای دل، جان می‌دهم چه جای دلوز آتش سودای دل، ای وای دل، ای وای ما


آی پرویز مشکاتیان و «دود عود»ش . . .

 

ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرهازان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کمزان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بدزان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شودچندین کشش از بهر چه؟ تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شویآن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان می‌شوی وز چاره پرسان می‌شویآن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا
گر چشم تو بربست او چون مهره‌ای در دست اوگاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زرّ و زنگاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی
این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشانیا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها
چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبانکز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا
چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بدما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا


داستان شعیب کلاً سوت شد.

11.14.2007

 
ای طایران قدس را عشقت فزوده بال‌هادر حلقهٔ سودای تو روحانیان را حال‌ها
در لا احب الآفلین پاکی ز صورت‌ها یقیندر دیده‌های غیب بین هر دم ز تو تمثال‌ها
افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خونماهت نخوانم ای فزون از ماه‌ها و سال‌ها
کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافتهیک قطره خونی یافته از فضلت این افضال‌ها
ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدددانی سران را هم بود اندر تبع دنبال‌ها
سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدیبا نقد تو جان کاسدی پامال گشته مال‌ها
آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال اوآن کو چنین شد حال او بر روی دارد خال‌ها
گیرم که خارم خار بد خار از پی گل می‌زهدصراف زر هم می‌نهد جو بر سر مثقال‌ها
فکری بُدست افعال‌ها خاکی بُدست این مال‌هاقالی بُدست این حال‌ها حالی بُدست این قال‌ها
آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزلهعشقی و شُکری با گِله آرام با زَلزال‌ها
توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حقفال وصال آرد سبق کان عشق زد این فال‌ها
از رحمة للعالمین اقبال درویشان ببینچون مه منور خرقه‌ها چون گل معطر شال‌ها
عشق امر کل، ما رقعه‌ای؛ او قلزم و ما جرعه‌ایاو صد دلیل آورده و ما کرده استدلال‌ها
از عشق گردون متلف بی‌عشق اختر منخسفاز عشق گشته دال الف بی‌عشق الف چون دال‌ها
آب حیات آمد سَخُن کاید ز علم مِن لَدُن جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمال‌ها
گر شعرها گفتند پر، پر به بود دریا ز درکز ذوق شعر آخر شتر خوش می‌کشد ترحال‌ها

برا من، یه نمونهٔ دیگهٔ «سَخُن» جالب بود و فعل «زهیدن» (که هم‌ریشهٔ «زهدان»ه و بدجور شکل بابای «زاییدن» می‌زنه!) که تا حالا ندیده بودم‌ش.

این هم شاید به فهمیدن (یا نفهمیدن!) یه چیزایی کمک کنه: اون «لا احب الآفلین» بخشی از آیهٔ هفتاد و شیش سورهٔ انعام‌ه: «فلما جن عليه الليل راى كوكبا قال هذا ربي فلما افل قال لا احب الآفلين» ـــ جایی‌ه که داستان ابراهیم‌ه و داستان گشتن‌ش دنبال «خدا»ش. تقریباً یعنی که شب که شد، یه ستاره دید و گفت «همین خدام‌ه»؛ اما ستاره پایین رفت و ابراهیم گفت «چیزی که افول کنه رو دوست ندارم».

11.13.2007

 
این اولی‌ش.

ای رستخیز ناگهان، وی رحمت بی‌منتهاای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدیبر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی، امّید را واجب توییمطلب تویی، طالب تویی، هم منتها، هم مبتدا
در سینه‌ها برخاسته، اندیشه را آراستههم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
ای روح بخش بی‌بدل، وی لذت علم و عملباقی بهانه‌ست و دغل ک‍«این علت آمد وان دوا»
این سکر بین، هل عقل را؛ وین نقل بین، هل نقل راکز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
می‌مال پنهان گوش جان، می‌نه بهانه بر کسانجان «رب خلّصْنی» زنان، والله که لاغست ای کیا
خامش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علمکاغذ بنه، بشکن قلم: ساقی درآمد، الصلا!

 
هوس کرده‌م که «غزل» بخونم، و نیم‌بندـ‌تصمیمی گرفته‌م که از اون‌چه که خونده‌م، «نسخهٔ خودم» رو بذارم اینجا. این «نسخهٔ خودم»، یعنی یه چیزی که راه تهیه‌ش از «مثله کردن» غزل اصلی می‌گذره: فقط بیتهایی که [به نظر من] «خوب»ن، اون هم با خوانشی که شخصیِ من‌ه و به تصحیحی که من می‌کنم (و هیچ ربطی به هیچ چیزی جز «سلیقهٔ من» نداره، و حتی می‌دونم که لزوماً نزدیک‌تر به «اصل» نیست). انتخاب غزل هم به سلیقهٔ من‌ه، و من‌ه، من‌ه، و بالاخره من‌ه!

«من» البته یه وقتایی حتی پیشنهاد هم قبول می‌کنه! مرجع، فعلاً، غزلهای مولوی روی ری‌را ست، که ناگفته پیداست که لزوماً به‌ش «مقید» نیستم. به ترتیب پیش می‌رم و دونه‌دونه بخشهای خوش‌آیندم رو از غزلهایی که بخش خوش‌آیندی برام دارن می‌ذارم، و پیشنهادهایی رو که به گروه غزلهای بیست‌تایی‌ای که آخرین غزل رو ازش گذاشته‌ام مربوطن می‌بینم. غزلهای مولوی رو انتخاب کرده‌م، به‌این دلیل که معتقدم بهترین غزلهاش واقعاً از بهترین غزلهای «فارسی»ن و در عین حال، مجموعهٔ غزلهاش از پرمزخرف‌ترین مجموعه‌هایی‌ه که می‌شناسم. می‌خوام یک بار «تیغ» رو امتحان کنم، بی نگرانی از مقام گوینده و تاریخ و اهمیت روایی و تاریخی و امثالهم. «غزل» می‌خوام؛ نه حکمت، نه تاریخ و نه هیچ چیز دیگه.

گو این‌که الان توجهی به روایات و تاریخ و اینا ندارم، از اینها استقبال می‌کنم. بعضی‌شون رو البته می‌شه تو «گزیده غزلیات شمس» دکتر شمیسا یابید؛ اما فعلاً توجه جدی به‌شون ندارم. اگه چیزی گیرم بیاد اما، تو نسخه‌ای که دوست دارم به ریخت پی‌دی‌اف تروتمیزی درش بیارم، جاش می‌دم.

سعی می‌کنم که راست بگم و مرتب باشم!

This page is powered by Blogger. Isn't yours?