12.12.2007
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا | یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا | |
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی | سینهٔ مشروح تویی بر در اسرار مرا | |
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی | مرغ کُهِ طور تویی خسته به منقارْ مرا | |
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی | قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا | |
حجرهٔ خورشید تویی خانهٔ ناهید تویی | روضهٔ اومید تویی راه ده ای یار مرا | |
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی | آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا | |
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی | پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا | |
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی | راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا |
«خسته» . . .
مژگان: من هم کسی رو میشناختم که برادرزادهش «خورشید» بود و خواهرزادهش «ناهید»، و برادرش بهش میگفت «عمهٔ خورشید تویی، خالهٔ ناهید تویی»!
ندا: راستش من از اول به این قصد شروع نکردم، و سوادش رو هم ندارم. اگه چیزی برام جالب بوده یا کسی پرسیده یا گیری داده، زیر متن اضافه کردهم؛ مثل همین «خسته» که اینجا صفت فاعلی شده و یا اون «آشنا» که معنیش «شنا» بود. اگه چیزی از این دایره بیرون بوده، خوب، بهنظر میاومده که برا هیچکس جذاب نبوده دیگه! راه معقول بنابراین همینه: اگه چیزی هست که معلوم نیست چیه و وقتی که داری پست رو میخونی چیزی دربارهش ننوشتهم، میتونی کامنتاً[!] بخوای که یه فکری به حالش بشه و بالاخره یا من زورم میرسه که پیداش کنم و یا یکی دیگه یه چیزی میگه. علت مهم این که نمیخوام روال رو اتوماتیک کنم، اینه که اون معیاری که دادی معیار خوبی نیست: «دریوزه» مثلاً کلمهایه که امروزه استفاده نمیشه (از «خواجه» میگذرم!)؛ اما فکر نمیکنم کسی باهاش مشکلی داشته باشه. سادهتر (و معقولتر) به نظر میرسه اما که هرکی چیزی رو نمیدونه، بپرسه که اگه کسی میدونه جواب بده. مخالفی؟
ندا: خوب، شاید من نفهمیدم که چی میخوای. اگه منظورت از «قرائت» همون «اعراب گذاری»ه، خب، اون جاهایی که فکر میکنم لازمه و یا حتی کمک میکنه به «روون خوندن» (که مجبور نشی مصرع رو بخونی و از معنا اعراب پیدا کنی، مثل «بنگر در این کهسارْ او») این کار رو کردهم، و حتی در این حد که ساکن هم گذاشتهم ـــ احتمالاً با ایده گرفتن از نوشتههای کاوه [لاجوردی] (هکهخسد [= هرکجاهستخدایابهسلامتدارش!]). اگه جایی نبوده، احتمالاً درنیافتهم که ممکنه لازم باشه. بنابراین، یا باید «حداکثری» کار کنم و برا همهچیز و همهٔ مواضع اعراب بذارم و یا باید به همین شیوه عمل کنم: اونایی رو که خودم نظر خاص دارم بذارم و منتظر شم که کسی پیدا شه و چیز خاصی رو بپرسه و یا تذکر بده. همین رو گفتی یا من باز نفهمیدهم که موضوع چیه؟
shadidan: منظورت اینه که چرا نمیگم یه «است» اونجا «مقدر است»؟
اگه اینطوره، دلیلش اینه که با این شیوهٔ استدلال مشکل دارم، چون هیچ شکلی از اون «حرکت»های مدل «حاکمیت و مرجعگزینی» اون حذف توی نقلی رو (و اون تقدیر رو!) توجیه نمیکنه و در نتیجه، هرچند نمیتونم بهراحتی از دستور سنتی دل بکنم، وجدانم بدجوری درد میگیره. برخورد خنثیتر، بهنظر میآد این باشه که اینها رو صفت بشمرم و بعد، بگم که اون «است» (که حالا فعل جملهست)، با همون مکانیزم خورده شدن فعل جمله، غیبش زده. این البته هنوز طرحه، و هرچند استدلالای مشابهی برای ساخت مجهول هم هستن که معروفن و استفاده هم میشن، چون هنوز جدی امتحانش نکردهم، اصرار خاص هم بهش ندارم.
با این حال، حتی از منظر دستور سنتی هم داستان جای چونه داره: وقتی میگی که «بردیا خوابیده است»، چه اشکالی داره اگه من فکر کنم که «خوابیدن» موجد وضع خاصی یا حالت خاصیه و «خوابیده» وصف اون وضع یا حالته، و درنتیجه ساخت جمله فرقی با «هوا گرم است» نداره؟
حالا، اگه خیلی ضایع بهنظر میآد و یا اذیت میکنه، میتونم مثالم رو عوض کنم!
shadidan: اممم، نمیدونم که چیش عجیبه. اونچه که به «بردیا» برمیگرده، «خوابیدن»ه و نه «خواباندن». «خواباندن» کار «پرویز» بوده و «خوابانده» هم وصفشه. احتمالاً، داریم سر همین هم بحث میکنیم: من مدعیم که داره میگه «تو مرغ کُه طور هستی که مرا به منقار خستانده [= زخمی کرده، و نه زخمی شده] است». درواقع، کاری نکردهم جز این که برای تشخیص فرق فاعلی یا مفعولی بودنش، به این متوسل شدهم که ببینم اگه بخوام اون چه که حذف شده رو بهزور اضافه کنم، باید از «شدن» بگیرمش یا از «کردن» و «استن». در حد من، اگه بگم «خستهٔ منقار توام»، یه «شده» کم داره و منم که «یه چیزی» هستم؛ اما اگه بگم «منقارت مرا خسته»، «خسته» وصف کار [بلا تشبیه!] «منقارت»ه و نه من ـــ گیرم که این دو عبارت هممعنا باشن.
درضمن، اونها که «عن اللغو معرضون»اند، کلاً یه کساییاند غیر از من! «چنان که مستحضرید»، بنده در زندگیم کلاً مشغول لغویات [!] بودهم، و نمونهش همین ریاضی خوندنم و توش منطق خوندنم (و البته از مطربی و همین بساط فعلی کلاً میگذرم)!
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا | دفع مده دفع مده ای مه عیّار بیا | |
عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر | تشنهٔ مخمور نگر ای شه خمار بیا | |
پایْ تویی دستْ تویی هستیِ هر هستْ تویی | بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا | |
گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی | یوسفِ دزدیده تویی بر سرِ بازار بیا | |
ای ز نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان | بار دگر رقصکنان بی دل و دستار بیا | |
روشنیِ روز تویی شادی غمسوز تویی | ماه شبافروز تویی ابر شکربار بیا | |
ای علَم عالم نو پیش تو هر عقل گرو | گاه میا گاه مرو خیز بهیکبار بیا | |
ای دلِ آغشته به خون چند بود شور و جنون | پخته شد انگورْ کنون غوره میفشار بیا | |
ای شبِ آشفته برو وی غمِ ناگفته برو | ای خرَدِ خفته برو دولت بیدار بیا | |
ای دلِ آواره بیا وی جگرِ پاره بیا | ور رهِ دَر بسته بود از رهِ دیوار بیا | |
ای نفَسِ نوح بیا وی هوسِ روح بیا | مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا | |
ای مهِ افروختهرو آب روان در دل جو | شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا | |
بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان | چند زنی طبل بیان بیدم و گفتار بیا |
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا | از آسمان آمد ندا کای ماهرویان الصلا | |
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامنکشان | بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما | |
آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین | ای جان مرگاندیش رو ای ساقی باقی درآ | |
ای هفت گردون مست تو ما مهرهای در دست تو | ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا | |
ای مطرب شیریننفس هر لحظه میجنبان جرس | ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا | |
ای بانگ نای خوشسمر در بانگ تو طعم شکر | آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا | |
بار دگر آغاز کن آن پردهها را ساز کن | بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوشلقا | |
خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور | ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا |
12.05.2007
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا | گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا | |
پیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش را | آن عیش بی روپوش را از بند هستی برگشا | |
در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا | زان سان که اول آمدی ای یفعل الله ما یشا | |
دیوانگان جسته بین از بند هستی رسته بین | در بیدلی دل بسته بین کاین دل بود دام بلا | |
هیهی بیا هین دیر شد دل زین ولایت سیر شد | مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیا | |
بی ذوق آن جانی که او در ماجرا و گفت و گو | هر لحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا | |
نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده | ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را خونبها | |
امروز مهمان توام مست و پریشان توام | پر شد همه شهر این خبر کامروز عیش است الصلا | |
دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن | دورم ز کبر و ما و من مست شراب کبریا | |
از دل خیال دلبری برکرد ناگاهان سری | مانندهٔ ماه از افق مانندهٔ گل از گیا | |
عالم چو کوه طور شد هر ذرهاش پرنور شد | مانند موسی روح هم افتاد بیهوش از لقا | |
هر هستیای در وصل خود در وصلِ اصل اصلِ خود | خنبکزنان بر نیستی دستکزنان اندر نما |
انصاف را، آخه «هیهی» از «زوتر» و [ای افتضاح!] «زودتر» (که لابد «زُدتر» شنیده میشه) بهتر ننشسته؟!
درضمن، با «خنبک» چطورین؟!
shadidan: [تا/از] این وقت بیداری؟!
فکر میکردم که بشه ازش در رفت؛ اما خوب، نذاشتی! این «یادآوری»ت احتمالاً بجاست و «طبیعی»؛ اما یهکم میشه باهاش بازی کرد: اول این که «ای» لزوماً خطاب نیست (مثل «ای بر پدرش لعنت!») و دوم این که این عبارت، ممکنه چیزی از جنس «ماشاءاللّه» باشه که برای تحسین بهکار میره در حالی که معنای تحتاللفظیش هیچ ربطی به قضیه نداره. مخالفی؟
ای از ورای پردهها تاب تو تابستان ما | ما را چو تابستان ببر دل گرمْ تا بُستان ما | |
ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا | تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما | |
ای آفتاب جان و دل، ای آفتاب از تو خجل | آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما | |
شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها | تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما | |
ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد | تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما | |
در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب | روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما | |
گوهر کنی خرمهره را زَهره بدَرّی زُهره را | سلطان کنی بیبهره را شاباش ای سلطان ما | |
کو دیدهها درخورد تو تا دررسد در گرد تو | کو گوش هوشآورد تو تا بشنود برهان ما | |
چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر | نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما | |
آمد ز جان بانگ دهل تا جزءها آید به کل | ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما |
بگذریم از این که آقاهه بد گیری داده به منظومهٔ شمسی، این «اقرار» و «ایمان» هم بدجوری مشکوکه!