7.31.2005

 
رفقا، چند ساعتی دیگه، اعظم از تزش دفاع می‌کنه. یادتون نره که گهگاه، «بودن»تون خوب قوت‌قلبی‌ه برا دوستی که «مدافع» محسوب می‌شه.

من اصولاً چنان منزوی موجودی‌م که حتی از شلوغی پیاده‌رو و مهمونی (و حتی محیطهای کاری‌م) هم به‌شدت گریزانم؛ اما اعتراف می‌کنم که شلوغی جلسهٔ دفاع خودم برام خوشایند بود. جوان‌تر که بودم، مخصوصاً حول و حوش فوق، دو تا دلیل عمده داشتم که طرف جلسهٔ دفاع دوستانم نرم: یکی اون شلوغی و «بچهٔ خوب» بودن تحمیلی‌ش که ایجاب می‌کرد بگیرم بشینم و وول نخورم (و این کار اساساً از من بر نمی‌آد!) و دیگر این که دلم می‌خواست جلسهٔ دفاع خودم «کپ» نباشه ـــ دلم می‌خواست با هرچه که پیش می‌آد، تو همون لحظه برخورد کنم و تصمیم بگیرم (که البته به فضاحتی هم کشیده شد؛ اون قدر که اگه ناظر نبود، شیرینی‌ش هم تو یخچال می‌موند!). بعدها، فهمیدم که دومی‌ش اساساً بی‌معنی بوده (یا اصولاً فقط برا من معنی‌دار بوده) و اولی‌ش، هرچند که هنوز هم (که دیگه جوان نیستم و اون ناآرامی جوانی دیگه داره به شکل مشخصی جاش رو به افه‌های پیری می‌ده) خیلی جدی‌م‌ه، به قیمت اون چیزی که می‌ده قابل تحمل‌ه.

به هر روی، یادتون نره: ساعت ۱۱، دفاع اعظم‌ه. اگه نمی‌تونین خودتون رو برسونین، یه آرزوی موفقیت هم احتمالاً خوب چیزی‌ه ـــ حتماً به‌ش می‌رسه . . .

7.29.2005

 
وقتی جدی فکر می‌کنم، می‌بینم هنوز هم در شوک به‌سر می‌برم: هم شکیلا رو (بعد این همه سال) ببینی و هم کاوه رو، تو کمتر از یک هفته؟

خوب، البته، دیر رسیده‌ند: اون‌قدر شوک به‌م وارد شده که حالا اینا دیگه خیلی جدی نباشن . . .

بدینوسیله [و دقیقاً با همین املا] از همهٔ اونایی که منتظر خبر جذاب‌تری (مثل سکتهٔ من، مثلاً) بوده‌ن عذر می‌خوام. تقصیر خودم نیست؛ ضخامت پوستم‌ه که مشکل ایجاد می‌کنه!

7.24.2005

 
پی بنویسیم:

ــ اعظم: اولاً، شیرینی‌ش تموم شد ـــ هم برا من، هم برا دیگران. ثانیاً، اگه واقعاً شیرینی می‌خوای، خوب؛ باشه: قرارمون نهم امرداد، حدودای ۱۲ ظهر. چه کنم منِ خراب رفاقت!

در حاشیه: نمی‌دونم که بعد از «خراب» باید کسره بذارم یا ساکن!

ــ رویا: تو که اصولاً می‌تونی مدعی هم باشی! خاطرات محو من می‌گن که تولدت تو خرداد بوده؛ نه؟ از تو یکی نمی‌تونسته‌ام توقعی بدارم.

اندر حدیث آرزو، توصیه می‌کنم ندونسته دعای برآورده شدنش رو نکن! همون یکی هم برام بس‌ه و دلم نمی‌خواد چیزی غیر از همون بخوام ـــ هر چند که گفتم وضعش چی‌ه. به هر روی، از تو هم به خاطر خوش‌دل‌ی‌ت متشکرم.

در حاشیه: می‌دونی این «به آرزو رسیدن» از کجا پیداش شده؟ من هرچه فکر کردم نفهمیدم ـــ هر چند که از سه‌شنبه تا حالا، چنان دندون‌دردی دارم «که مپرس» و اصولاً تضمین نمی‌کنم که بتونم بهتر از بقیهٔ اوقات فکر کنم! فکر می‌کنم که فعل درستش «برآورده شدن» باشه؛ اما اون قدر اوضاع خط‌خطی‌ه که نمی‌تونم یاد بیارم که تو زبانهای دیگه چی می‌گن و فقط حدس می‌زنم که تو عربی، یه مشتقی از «تحقق» باشه. نظری نداری؟

دلیل این که فکر می‌کنم فعلش «برآورده شدن»ه هم البته معلوم نیست. سعی کردم که بگردم و ببینم تو شعرا چی پیدا می‌شه که به دیوار خوردم. الان، تنها ایده‌م این‌ه که فعل «کام»، «برآمدن»ه؛ مثل «کام جانم ز لب این لحظه برآور، ور نی / تشنه در بادیه چون خاک شود، آب چه سود؟»

این‌م همین‌جوری، چون بعضی وقتا از گوینده‌ش خوشم می‌آد و الان یه بیتش رو استفاده کردم:

تشنه‌ٔ غنچهٔ سیراب تو را آب چه سود؟
مردهٔ نرگس پر خواب تو را خواب چه سود؟

جان شیرین چو به تلخی به لب آرد فرهاد
گر چشانندش از آن پس شکر ناب، چه سود؟

چون تویی نور دل و دیدهٔ صاحب‌نظران
شمع بی روی تو در مجلس اصحاب چه سود؟

من که بی خاک سر کوی تو نتوانم خفت
بستر خواب من از قاقم و سنجاب چه سود؟

کام جانم ز لب این لحظه برآور، ور نی
تشنه در بادیه چون خاک شود، آب چه سود؟

دم‌به‌دم مردمک دیده دهد جلابم
دل چو خون گشت کنون، شربت عناب چه سود؟

همچو چشمت چو ز مستی نفسی خالی نیست
زاهد صومعه را گوشهٔ محراب چه سود؟

بی فروغ رخ زیبای تو در زلف سیاه
در شب تیره مرا پرتو مهتاب چه سود؟

چون به خنجر ز درت باز نگردد خواجو
این همه جور و جفا با وی ازین باب چه سود؟



ــ صالح: محض «صالح‌آزاری»: «کامنت»، علی‌القاعده، به نوشتهٔ قبلش بر می‌گرده. پاراگراف اولت قاعدتاً می‌بایست میلی می‌شد به من! به هر روی، من تعمدی در اصرار بر «نوهٔ نوهٔ ـ» دارم: براوؤر منطقدان نبود و فارغ از ریاضیاتش بیشتر به «فلسفه» پرداخته، اما هیتینگ کاملاً «آدم تکنیکال» بود و منطقدان (فکر می‌کنم که می‌دونی صورت‌بندی منطق شهودگرایانه اصولاً به هیتینگ منسوب‌ه). فان‌دالن هم بیشتر به فلسفهٔ شهودگرایی پرداخته (برعکس تروئلسترا)، اما شاگرداش (مخصوصاً فیسر و همین حضرت رویتنبرگ)کاملاً آدم تکنیکال‌ند. مجدداً، دکتر شدیداً اهل فلسفه‌ست و کمتر «فنی»، و اغلب شاگردایی‌ش که «مونده‌ن» کاملاً آدم تکنیکال‌ند ـــ از جمله من! خوب، البته، این زنجیرهٔ شریفه که به من رسیده، همین‌جا ختم می‌شه.

حالا، رفیق، گذشت اون زمانا که بردیا «حساب» می‌اومد! پیری بد چیزی‌ه . . .

در ضمن، اگه می‌دونستم این قدر لرزاننده‌ام، می‌رفتم یه کار دیگه پیدا می‌کردم! اون فیلم ایتالیایی رو یاد می‌آری که آقاهه شورچشم بود و حق و حساب می‌گرفت؟!

صالح، من بد معلمی‌ام ـــ تقریباً همهٔ اونا که زمانی معلمشون بوده‌م، می‌تونن این رو به‌ت بگن. اما به هر روی، یادت نره که بیشتر «درس»ها، فقط به این کار می‌آن که چیزی رو ببینی، که چیزهایی رو دیده باشی و البته، کنار بذاری‌شون. خوب: پس، بی‌خیال درس گرفتن، خاصه از من!

روز و ماه تولد من هم همون‌ه که گفتی. این که حرف من هم هست هم طبیعی‌ه: دنیا، به تقابل خیر و شر به‌جاست. کی از من شرتر؟! به نسبت من، عباس کلی کفهٔ اخیار رو سنگین می‌کنه! حالا چندم تیر هستی؟

در حاشیه، تیر، ماه تولد یه دوست و همکار عزیز دیگه هم هست: کاوهٔ لاجوردی. می‌شناسی‌ش؟


ــ پانی: بی‌خیال! قرار نیست کسی شرمنده باشه!

من البته مشکل کمبود آرزو ندارم، مشکلی هم با کم بودن آرزو ندارم. کم هست، کوچک اما نیست ـــ دست‌کم، من کوچک نمی‌شمارم‌ش. اما به هر روی، اگه آرزوهات فردتا باشن، حاضرم جزء صحیح نصفشون رو به نیابت از تو بفرستم. فقط، اگه بدفرم خراب شدن، از من ناراحت نشو: شک دارم که محبوبیتم در عرش بیشتر از محبوبیتم روی زمین باشه و اگه این‌جور باشه، کمِ کم‌ش سایهٔ روحم هم با تیر زده می‌شه!

7.19.2005

 
مرسی، مرسی، مرسی.

به این وسیله، از کلیهٔ دوستان ــ اعم از بی‌معرفتا و بامعرفتا ــ متشکرم.

برا این که بی‌معرفتی کسی معلوم نشه و من «شوخ مرد پیش چشم او» نیارم، من متولد شده‌م. یک سال پیرتر، یک سال دیرتر، یک سال «نزدیک»تر ـــ بالاخره، عزرائیل هم فرشته‌ست . . .

شخصاً، از این که دعا شده‌م که «به همهٔ آرزوها»م برسم و «صد و بیست سال دیگه عمر» کنم متشکرم ـــ نه از خود دعا، که از خوشدلی پشتش. اونا که بردیا می‌شناخته‌ن، احتمالاً می‌دونسته‌ن که به شدت بی‌آرزو آدمی‌ه و هفت ـ هشت سالی هم هست که دیگه خیلی فکر سالهای مونده نیست. اون قدر که من می‌دونم، فقط و فقط یک آرزو داره که از اون هم، هرچه می‌گذره، نومیدتر می‌شه . . .

ولی، رفقا، انصافاً یه سری‌تون دیگه بی‌معرفتی رو سر کشیدین و یه آب خنک هم روش!

خوب: به هر روی، دیگه تموم شد.

7.14.2005

 
اگه این دو ـ سه روزه با اینترنت اکسپلورر و این بلاگ بنده سر کار رفتین، شرمنده‌م ـــ البته از طرف مایکروسافت. این براوزر مکرم با گلیف «سه‌صفر ـ یک» مشکل داره و می‌پره بیرون.

7.12.2005

 
مرسی. متشکرم. حتی ممنون‌م، و خیلی هم . . .

اما، مگه مال من‌ه؟ امانتی‌ه و فقط همین ـــ یه جور سپردهٔ بلندمدت، که سعی می‌کنم سودش رو درست بدم.

کاش هیچ وقت بخشیده نشه . . .

7.11.2005

 
من یه دوربین کوچولوی «هاف ـ فریم» دارم ـــ یه دوربین روسی کوچولوی قابل تنظیم اما نه تک‌لنز انعکاسی. از اون چیزاست که خیلی دوستش دارم و قاعدتاً، می‌ذارم‌ش برا اون بچه‌م که از همه دوست‌تر داشته می‌شه ـــ قاعدتاً، بزرگ‌ترین دخترم. این ساز گردوی سه ـ چار ماهه‌م (از اسفند ۷۷ تا حالا) هم به همون می‌رسه؛ حتی اگه دوست نداشته باشه.

بیستم تیره و یک‌شنبه. تصمیم گرفته‌م که بعد از کلاس سه‌تارم، برم رو‌به‌روی دانشگاه. فیلم به همون دوربین و فلاش دوربین دزدیده شدهٔ مامان هم براه، تو همون کیف داغون معروف، سه‌تار گردوی سه ـ چار ماهه‌م هم در دست، با موی بلند و سیبیل دراز و آستین‌کوتاه و شلوار جین مشکی کوه، با کفش اسپورت!

آشنا زیاد پیدا می‌شه: شهرام [تکیار] (برادر بزرگ شهروز) با رفیق بچه‌پولدار عکاسش و اون لنز بیست سانتی تله‌ش که افتاده‌ن وسط، کلی هم از این جک و جونورای خودمون. اون وسط، محمود [معصومی] و «دوآرشون» هم پیداشون می‌شه و محمود، وسط شلوغی، به‌م می‌گه «من خرم، باشه: بالاخره مشکل زادگاه و نژاد و اینا دارم. تو چه‌ت‌ه که با ساز و دوربین اومدی اینجا؟» می‌گم «پسرم، هر کسی یه جور خر‌ه؛ من‌م این‌جور!» می‌گه «خوب، قانع شدم. حالا می‌خوای سازت رو بدی من نگه دارم؟ قول می‌دم جعبه‌ش رو باهات خاک کنم!»

نرده‌های دانشگاه رو گارد پوشونده. گارد و چه گاردی هم: به معنای دقیق عبارت، «تا بن دندان مسلح»! گنده‌ن و کاملاً مسلح، اما کاملاً میخ وایستاده‌ن. یه سری دیگه‌شون هم تو خیابون‌ن؛ تو اون خط که می‌ره طرف میدون انقلاب. خط ویژهٔ وسط تیول برادران حزب سه‌صفر ـ یک شده و ما هم تو خط غرب به شرق‌یم؛ طرف کتابفروشیا. اونا دارن اون وسط داد می‌کشن و هل‌من‌مبارز می‌گن و ما، «دانشجوهای منحرف کثافت ناپاک غیرخودی نخودی»، همونا که «آقا گفته باهاس آدم‌شون کرد»، ایستاده‌یم پشت نرده‌ها. هرازگاهی یکی‌شون می‌آد این ور و بسته به اندازهٔ زور سمبه‌ش، ملت یا می‌زنن‌ش و یا در می‌رن. یه‌وقتایی هم برادرا یادشون می‌ره هماهنگ کنن: یکی از یه‌ور می‌آد و ملت در می‌رن یه وری که تصادفاً یکی دیگه از برادرا از همون ور تازه سر درآورده و در نتیجه، برادر دوم بی هیچ قصد و غرض خاصی زیر دست و پا می‌مونه!

آرش بی‌کله، می‌گه «دوربین آوردی برا تماشا؟ عکس بگیر دیگه!» آرش عاقل‌ه می‌گه «آخه احمق، دوربین در بیاره که می‌آن می‌زنن‌مون!» بی‌کله داره می‌گه «مگه الکی‌ه؟ می‌زنیم . . .» که محمود یادآوری می‌کنه «خفه شو احمق. توی الاغ از من ترک هم نفهم‌تری!» و خلاصه فرشتهٔ نجات من می‌شه (محمود، می‌بینی آدم به چه روزی می‌افته؟!) و بخش برنامه‌ریز طبع‌ش گل می‌کنه: «این دو تا رو وای‌می‌ستونیم جلو، تو پشت اینا باش و من هوای پشت سرت رو دارم».

چونهٔ ما، توجه آقای محترم سمت راست من رو هم جلب می‌کنه. حالا ایشون که آدم معقولی به نظر می‌‌آد و دست‌ش هم پشت‌ش‌ه، یه کمی به ما نگاه می‌کنه و یه کم به روبه‌رو.

می‌گم «محمود، بدجوری به دلم بد اومده. بیاین بریم طرف خیابون قدس. اونجا به صحنه نزدیک‌تریم، مثل اینجا هم تابلو نیستیم.» می‌گه «ول کن بابا! حالا برا من دل‌دار شده!» می‌گم «ابله، بیا بریم. مگه قرار نیست من عکاس باشم؟ به‌ت می‌گم بیا بریم!» حالا، آقاهه دیگه رسماً داره ما رو نگاه می‌کنه.

راه افتادیم که از پشت آقاهه بریم. شاید یک ثانیه هم نکشید: دیدن چوب نوارپیچی شدهٔ آقاهه و خوردن چوب به کتف چپم و گردن از قبل شکسته‌م. فقط یادم‌ه که کیفم رو که تو دست چپم بود با همهٔ زور باقی‌مونده‌م گرفتم که نیفته و صاف چرخیدم طرفش. انگار جعبهٔ سه‌تار تو دست راستم خورد تو صورتش یا سینه‌ش که به‌هرحال برگردوندش و من به دو توی ۱۲ فروردین. تا جمهوری یک‌نفس دویدم و بعد تا تقاطع فردوسی، بعدش هم با اتوبوس رفتم آرژانتین.

محمود اینا رو تا چارشنبه (که آقا گفت «اگه عکس من رو هم پاره کردن شما چیزی به‌شون نگین») ندیدم. بعدش گفتن که اونا هم تا سر نواب دویدن و محمود یاد آورد که «حواست بود که مرکزشون اون مسجد پایین دوازده فروردین بود؟»!

درد گردنم یه هفتهٔ بعدش خوب خوب شده بود؛ اما ساز زدن، بیشتر از یک ماه تعطیل بود . . .

7.10.2005

 
من، مطابق انتظار، پرمدعا هستم و مطابق انتظار، ادعاهام کار دستم می‌ده!

یکی از این ادعاها، بالطبع، همین بود که مختصر کل‌کلی با فاطمه برانگیخت و من، مطابق انتظار، «از موضع بالا» جواب دادم. حالا، می‌خوام اندکی «معیار شخصی» رو کنم و تشریفم رو یه‌کمی‌از عرش پایین بیارم ـــ کاملاً خلاف انتظار!

موضوع این‌ه: «چی می‌پسندم؟» و جوابش ساده‌ست: نمی‌دونم. اما یه چیز مشخص رو می‌دونم: شخصاً، به گمان‌م که معلوم‌ه بدجوری «صورت‌گرا» هستم. برام مهم‌ه که چل بیت «تغزل» با یه قافیه نبینم ـــ اون «فرم»، فرم قصیده‌ست. خوب یا بد و درست یا غلط، معیارم برا «غزل خوب» به مفهوم «فرمال»ش، غزل خوب «کلاسیک»ه ـــ چنان که غزلهای خوب سعدی، مولوی و حافظ. خوب، البته بالطبع نه با همون بازی گیر دادن به زلف یار و اینا.

از این روی، وقتی این غزلای مدرن مدل خراسانی رو می‌بینم که مردهٔ این‌ن که مثلاً خودشون رو به یه چیزی تشبیه کنن، خوب اعصابم دچار خش‌افتادگی می‌شه. این رو ببینین:

چون هلالم سر شوریده به زانوی غم است
از شب تار من ای کوکب روشن یادآر


تشبیه بدریخت رو می‌بینین؟ حالا همه‌شون البته به این فضاحت نیستن (خوب، راستش، خود این غزل البته همچین مالی نیست!) ولی دیگه این ایده آدم رو شاکی می‌کنه:

آن خار خشک سینهٔ دشتم که فیض ابر
نسترد گرد حسرت و غم از جبین مرا

ـــ

خاموش نیستم که چو طوطی و آینه
آن روی روشنم ز مقابل نمی‌رود

(به تلمیح الکی هم توجه کنین)

ـــ

مانند اشک دور ز دیدار مردمان
با سر دویده تا سر کوی تو آمدم

ـــ

شبنم صبحم که در لبخند خورشید سحر
خویش را گم کردم و از او نشانی یافتم

ـــ

آن مرغک آزردهٔ عشقم که روا نیست
در گوشه ی افسردهٔ این دام بمیرم

ـــ

آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت

ـــ

اشکیم و حلقه در چشم، کس آشنای ما نیست
در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست

ام‌م‌م، البته، خود این غزل هم بامزه‌ست؛ چون خیلی چیزا داره:

ایدهٔ بی‌مزه:

با آن که همچو مجنون گشتیم شهره در شهر
غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست


ایدهٔ کلاسیک:

آیینهٔ شکسته بی روشنی نماند
گر دل شکست ما را، نقص صفای ما نیست


ایدهٔ هوشمندانه:

عمری خدا تو را خواست ای گل نصیب دشمن
عمری خدای او بود، یک شب خدای ما نیست


این آخری، به نظر من، «قلب» غزل‌ه و اون تک‌بیتی‌ه که انگار بقیهٔ غزل برا این درست شده. در ضمن، یه‌خورده هم به فرق زبانی جدی‌ش با بقیهٔ بیتها توجه کنین. این بیت، کم و بیش «امروزی»ه؛ اما مثلاً اون بیت «آیینه» رو می‌شه جای بیتی از مثلاً خواجو هم به ملت انداخت. این «یک‌دست نبودن زبان»، از «من» قابل بخشش‌ه (تازه اون هم شاید!)؛ اما نه از ادیب و شاعری به بزرگی ایشون. یه بخش از این که من چندان از ایشون به عنوان غزل‌سرا حساب نمی‌برم هم به همین بر می‌گرده ـــ بر عکس کثرتی از نوپرداخته‌هاش که اتفاقاً نه فقط یک‌دست‌ه، حتی زبان خاص هم داره.

این هم که دیگه کشته:

تا ز دیدار تو ای آرزوی جان دورم
خار خشکم که ز باران بهاران دورم

چون سبو دست به سر می‌زنم از غم که چرا
جام بوسیدش و من زان لب خندان دورم

همچو شبنم دلم آیینه صد جلوه اوست
گرچه زان چشمه خورشید درخشان دورم


مصیبت‌ش این‌ه که حتی اینجا هم نمی‌شه استعدادش رو نادیده گرفت: بازی «حسادت سبو به جام» قشنگ‌ه؛ اما سبو دست به سر «داره»، دست به سر نمی‌زنه که! (توجه کنین که آدم غمگین، دستش رو صاف‌صاف نمی‌ذاره رو سرش؛ بلکه تو سر خودش می‌زنه.) یا ایدهٔ «شبنم» (به عنوان «قطرهٔ آب») در مقابل «چشمه» قابل تحمل‌ه و «جلوهٔ او» و «خورشید درخشان» هم ایدهٔ کلاسیکی‌ه؛ اما آخه دیگه تشبیه شبنم به آینه بدچیزی‌ه!

حالا چرا من با این شیوه مشکل دارم؟ برا این که به نظر می‌آد از حقهٔ «من نمی‌توانم با . . . جمله بسازم» استفاده شده. مثل این‌ه که حافظ به‌جای «به هواداری او، ذره صفت، رقص کنان / تا لب چشمهٔ خورشید درخشان بروم» مثلاً می‌گفت «به هواداری او، مثل یکی ذره به رقص / تا لب . . .». حالا، البته ایشون خوش‌ذوق‌تر از من‌ن و اگه می‌خواستن هم‌چو انگولکی بکنن، حتماً بهتر این کار رو می‌کردن. مثال می‌خواین؟ این بیت سعدی رو ببینین:

سعدی، به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی‌توان کرد، الا به روزگاران


من شیفتهٔ این «انگولک»م:

گفتی «به روزگاران مهری نشسته» گفتم
«بیرون نمی‌توان کرد، حتی به روزگاران»


و البته، پنهان نمی‌توانم کرد که همیشه، دقیقاً از اولین باری که این رو شنیدم، فکر می‌کردم که اگه من شعورم به هم‌چو انگولکی می‌رسید، بدون شک می‌شد این:

گفتی «به روزگاران مهری نشسته بر دل»
بیرون نمی‌توان کرد، حتی به روزگاران


نگین که «این که ساختش خراب‌ه! اون خوبه، چون گفتی با گفتم جفت‌ه» که دعوامون می‌شه! دلیل نداره که دومی‌حتماً «گفتم» و یا هر جور اشارهٔ مستقیم دیگه داشته باشه؛ مثل این:

گفتی به ناز «بیش مرنجان مرا، برو!»
آن گفتن‌ت ــ که «بیش مرنجان‌م» ــ آرزوست


اینا البته نهایتاً فقط دلیل این‌ن که من غزلای سایه رو به غزلای ایشون ترجیح می‌دم، به‌علاوهٔ این که به گمان‌م، بهترین غزلای سایه از بهترین غزلای ایشون بهترن (بخونین «به مذاق من خوش‌تر می‌آد».) اینها به هیچ وجه ــ تأکید می‌کنم: «به هیچ وجه» ــ معناش این نیست که غزلای ایشون «بد» هستن. این رو ببینین:

تحمل خار

آمد بهار و برگی و باری نداشتم
چون شاخهٔ بریده بهاری نداشتم

در این چمن چو آتش سردی که لاله داشت
می‌سوختم نهان و شراری نداشتم

گل خنده زد به شاخ و من از خویش شرمسار
کاندر بهار برگی و باری نداشتم

دادم ز دست دامنت ای گل به طعنه‌ای
از باغ تو تحمل خاری نداشتم

یک دم به آستان تو بختم نبرد راه
در کویت اعتبار غباری نداشتم


یا این یکی:

دولت بیدار

وه چه بیگاه گذشتی ـــ نه کلامی، ‌نه سلامی
نه نگاهی به نویدی، نه امیدی به پیامی‌. . .

رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است ـــ از این هر دو کدامی؟

روزگاری شد و گفتم که شد آن مستی دیرین
باز دیدم که همان بادهٔ جامی‌و مدامی

همه شوری و نشاطی، همه عشقی و امیدی
همه سحری و فسونی، همه نازی و خرامی

آفتاب منی ـــ افسوس که گرمی‌ده غیری
بامداد منی ـــ ای وای که روشنگر شامی

خفته بودم که خیال تو به دیدار من آمد
کاش آن دولت بیدار مرا بود دوامی‌. . .


تو اولی، باز تأثیر همون «غزل خراسانی»ها رو می‌بینین؛ اما دومی‌خورد خورد داره زبون می‌گیره. اولی مثلاً می‌تونست از عماد خراسانی هم باشه و یا مثلاً حتی از یه موجوداتی مثل رهی؛ اما دومی‌دیگه نه. درست که مضمون کوک کردنش قدیمی‌ه، اما ایده داره و تازه، جالب‌ترش این‌ه که از هر کسی مایه‌ای داره: بیت اول به رهی می‌خوره (مثل «نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی»)، بیت دوم کاملاً مدل سعدی‌ه (اون قدر که مثال هم نمی‌خواد!)، بیت سوم ــ که من خیلی خوش‌ش دارم ــ مایه‌ای داره که مال خودش‌ه (بعدها، شده اون «. . . / روح ستاره‌ای‌ست که گویی / چندی افول کرده‌ست / وینک، دوباره، ناگاه / در من حلول کرده‌ست»، و حالا می‌شه این تکوین زبان و ایده رو خوب دید) اما شکل گفتن‌ش مثلاً شبیه غزلای پژمان‌ه، بیت چهارم که خود خود سنائی‌ه، بیت پنجم هم مدل عماد و یا معینی کرمانشاهی‌ه و آخری، باز یه چیزایی از خودش داره ـــ هرچند که باز خیلی مدل خواجو می‌زنه.

بعضی وقتا هم البته دیگه آدم بهتره صداش رو در نیاره:

زمزمه (۱)


هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم

ای چشمهٔ روشن، منم آن سایه که نقشی
در آینهٔ چشم زلال تو ندارم

می‌دانی و می‌پرسی‌م ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سؤال تو ندارم

ای قمری هم‌نغمه، درین باغ پناهی
جز سایهٔ مهر پر و بال تو ندارم

از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم


این رو با زمزمه (۲) مقایسه کنین که ببینین چه‌قدر تا گفتن اون پیشرفت کرده. به نظر من که پیشرفت‌ش خیلی جدی بوده!

این رو هم ببینین:


یک مژه خفتن

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان‌سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و، از جام نگاهت،
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایهٔ دیوار
گامی‌ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل، که درین باغ
چون غنچهٔ پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخنگوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم . . .


من این رو دوست دارم؛ اما این یکی رو ببینین:

آه شبانه

دست به دست مدعی شانه به شانه می‌روی
آه که با رقیب من جانب خانه می‌روی

بی‌خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم‌تر از شرارهٔ آه شبانه می‌روی

من به زبان اشک خود می‌دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می‌روی

در نگه نیاز من موج امیدها تویی
وه که چه مست و بی‌خبر سوی کرانه می‌روی

گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی هم‌چو زمانه می‌روی

حال که داستان من بهر تو شد فسانه‌ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می‌روی؟


بیت آخرش قشنگ‌ه (منظورم این‌ه که من دوست می‌دارم‌ش)؛ اما باقی‌ش رو، ام‌م‌م؛ خوب، بذارید نگم!

این هم که «کپ»ه:

در آستان عشق

آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
با نامه‌ای‌ش گر بنوازی غریب نیست

امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقیب نیست

اشکم همین صفای تو دارد، ولی چه سود
آیینهٔ تمام‌نمای حبیب نیست

فریادها که چون نی‌م از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست

سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
در آستان عشق فراز و نشیب نیست

آن برق را که می‌گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانهٔ این عندلیب نیست


شاید موضعاً خوشگل باشه؛ اما فقط به درد این «انجمن ادبی»ها می‌خوره و همین.

خیلی حرف مفت ردیف کردم! ته‌ش، به عنوان حسن ختام، من این رو هم خیلی دوست دارم:


زمزمه‌ها

۱

ای نگاهت خنده مهتاب‌ها
بر پرند رنگ‌رنگ خواب‌ها

ای صفای جاودان هر چه هست ـــ
باغ‌ها، گل‌ها، سحر‌ها، آب‌ها

ای نگاهت جاودان افروخته
شمع‌ها، خورشید‌ها، مهتاب‌ها

ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشن محراب‌ها

ناز نوشین تو و دیدار توست
خندهٔ مهتاب در مرداب‌ها

در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهی‌ها و پیچ و تاب‌ها

۲

خنده‌ات آیینهٔ خورشید‌هاست
در نگاهت صدهزار آهو رهاست

میوه‌ای شیرین‌تر از تو کی دهد
باغ سبز عشق کو بی منتهاست

برگی از باغ سخنهات ار بود
هستی صد باغ و بارانش بهاست

پیش اشراق تو در لاهوت عشق
شمس و صد منظومه شمسی سهاست

در سکوتم اژدهایی خفته است
که دهانش دوزخ این لحظه‌هاست

کن خموش این دوزخ از گفتار سبز
کان زمرد دافع این اژدهاست . . .

۳

در نگاه من بهارانی هنوز
پاک‌تر از چشمه‌سارانی هنوز

روشنایی بخشِ چشمِ آرزو
خندهٔ صبح بهارانی هنوز

در مشام جان به دشت یاد‌ها
یاد صبح و بوی بارانی هنوز

در تموز تشنه‌کامیهای من
برف پاک کوه‌سارانی هنوز

در طلوع روشن صبح بهار
عطر پاک جوکنارانی هنوز

کشتزار آرزوهای مرا
برق سوزانی و بارانی هنوز . . .

۴

نای عشقم، تشنهٔ لبهای تو
خامشم دور از تو و آوای تو

همچو باران از نشیب دره‌ها
می‌گریزم خسته در صحرای تو

موجکی خردم به امیدی بزرگ
می‌روم تا ساحلِ دریای تو

هو کشان، همچون گوزن کوهسار،
می‌دوم هر سویْ ره‌پیمای تو

مست همچون بره‌ها و گله‌ها
می‌چرم با نغمهٔ هی‌های تو

مستم از یک لحظه دیدارت هنوز
وه ـــ چه مستی‌هاست در صهبای تو . . .

زندگانی چیست ؟ لفظ مهملی
گر بماند خالی از معنای تو

۵

عمر از کف رایگانی می‌رود
کودکی رفت و جوانی می‌رود

این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی می‌رود

این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی می‌رود

چون زلال چشمه‌سار کوهها
از بر چشمت نهانی می‌رود

ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی می‌رود

۶

در شب من خندهٔ خورشید باش
‌آفتاب ظلمت تردید باش

ای همای پرفشان در اوجها
سایهٔ عشق من‌ی، جاوید باش

ای صبوحی‌بخش می خواران عشق
در شبان غم صباح عید باش

آسمان آرزوهای مرا
روشنای خندهٔ ناهید باش

با خیالت خلوتی آراستم
خود بیا و ساغر امید باش . . .

This page is powered by Blogger. Isn't yours?