12.22.2006

 
این حافظ:
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست، تازه شد جانش

کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانش

زمانه از ورق گل مثال روی تو بست
ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش

تو خسته‌ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک‌الله از این ره، که نیست پایانش

جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد
که جان زنده‌دلان سوخت در بیابانش

بدین شکستهٔ بیت‌الحزن که می‌آرد
نشان یوسف دل از چه زنخدانش

بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ بی‌دل ز مکر و دستانش


این سعدی:
من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی؟
یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی؟

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی!

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی . . .

تو همایی و، من خستهٔ بیچاره، گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

تو ـ بدین نعت و صفت ـ گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی!

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب‌الظن و یقینم که تو بیخم بکنی . . .

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا! چرب‌زبانی کن و شیرین‌سخنی!

نظرها:
pانتخاب‌های بی‌نظیری می‌کنی بردیا! درست می‌زنی وسط هدف؛ آن‌جا که اگر بخورد آدمی دیوانه می‌شود. راستی: می‌دانم که باور نمی‌کنی (بس که بی‌معرفتم!)، اما دلم برایت تنگ شده است.
 
دربارهٔ «راستی»ت بعداً بحث می‌کنیم. «به‌هدف» اما، امیدوارم که نخورده باشه!
 
...
که اگر بخورد آدمی دیوانه می‌شود
راستی:تو با دیوونه خونه ها ارتباط داری؟ یا یه دیوونه خونه خوب سراغ نداری؟
همچنان دیوانه وار دوستت دارم
 
چرا دعوت رویا به بازی یلدا رو بی جواب گذاشتی؟؟؟
 
Post a Comment

نظرات Œ

This page is powered by Blogger. Isn't yours?