3.26.2006
- نازنین استادیمه: دوستش دارم و بیرون محیط «علمی»، بیش از همه باهاش سروکار داشتهم و بالطبع، بیش از همه هم با اذیتوآزارهای من آشناست. طفلکی یه کتاب دست من داره که خودم شدیداً دوست میدارمش و وسواسی در ویرایشش. نُه ماهی میشه که بناست «فوری» بخونمش و خوب، میشه حدس زد که چه اتفاقی افتاده. مدتیه که هربار حرف زدنمون هم ـ بیاستثنا ـ به همین قضیه میکشه. سر سال، این «پیامکوتاه» تبریکشه:
Sale no mobarak ba arezoye shadkami [...] How is Linux book?
بهگمانم که دوتا تمپلیت مختلف رو سرهم کرده: یکی خاص تبریک عید و دودیگر، خاص بنده! - همایشون، این ترم درسی ارائه کرده که یه بخشیش «تِک»ه. یهکم پیشتر، بهم زنگ زد که «این بخش اولش با کوالیتی برگزار شده، حالا تو هم سرت رو خلوت کن و برا اون تیکه بیا که کوالیتیش حفظ شه». میگم «آقای دکتر، ولی تجربهٔ تاریخی اینه که تو اون دانشکده، من هروقت درسی دادهم اصولاً کوالیتی ـ موالیتی رفته هوا ها! به همین زودی فراموش شده؟!» میگه «حالا تو بیا، اون رو ما یهکاریش میکنیم»!
- هیئت محترم دولت در آخرین جلسه تصویب میکنن که ساعت همینه که هست، اما همهٔ ساعتهای کاری یه ساعت میرن عقب! یاد داستان «چهل سال بعد در همین هفته»ی گلآقا میافتم که میگفت «رئیس شرکت واحد شایعهٔ گران شدن بلیت اتوبوس واحد را بهشدت تکذیب کرد و گفت قیمت بلیت از چهل سال پیش تاکنون صد ریال بوده است و حتی یک ریال هم تغییر نکرده است. وی در ادامه افزود مسافران محترم از این پس باید بهجای پنجاه قطعه بلیت باید هفتاد و پنج قطعه بلیت تحویل بدهند»!
- «رئیس»، دبیر شورایی بس عالی ست که رئیسش رئیس محترم جمهور و بالطبع، منصوب رئیس محترم جمهوره. نه مایل بودن تمدید بشه و نه مایل بود که تمدید بشه و لاجرم، نشد. خوب، جنازه هم رو زمین نمیمونه، پس دبیر دیگری منصوب شد و قبل عید، با این خبر نیک رفتیم خونهمون. امروز رفیقمون زنگ زده که «پاشو بیا که رئیس منتظره». میگم «پس اون یکی کوش؟» میگه «حکم اون رو رئیس جمهور نزده بوده»!
- موافقتنامهٔ خرج پول سال هشتادوچهارمون تازه رسیده، پس تخصیص نداریم. دو و نیم میلیارد متعهدیم و یک و شیشصد داریم؛ پس باید یه سری رو اینور و اونور کنیم. گزارش مالی میآد که چهقدر خرج شده، و یادآوری میکنیم که اینا هیچ پیشپرداختی رو تو لیست خرج شده نیاوردهن. رئیس توضیح میخواد و توضیح میدن که «پیشپرداخت، از مراحل قطعی پرداخت نیست، چون بهازاش سفته میگیریم.» رئیس میگه «آقا، بالاخره اینقدر پول از حسابمون کم شده دیگه، مگه نه؟» داره میگه «آخه ببینین، تو حسابداری دولتی . . .» که رئیس میگه «خوب بابا، همون که تو میگی. حالا برو عددات رو درست کن، اینا رو من خودم کم میکنم»!
- عیددیدنی رفتیم سازمان مدیریت، یکی از دوستان داشت بخشنامهٔ هیئت دولت میخوند. موضوع این بود که از همهٔ کالاهای صنعتی، واردات ۵۹ موردش ممنوع اعلام شده بود با این قید که اگه خواستین وارد کنین، یه کمیسیونی تشکیل میشه مرکب از معاون اول رئیس جمهور و وزرای مربوطه و معاونا و کارشناسایی که اونا میگن. حالا کالاها چی بودن؟ انبردست، آچار فرانسه، سندان و . . . هلیکوپتر!
3.17.2006
همچو وقتی ــ یهکم از نیمهٔ شب گذشته.
دوتایی نشستهایم، مثل همیشه: من طرف راهرو و اون هم طرف پنجره. ردیف سوم، سمت شاگرد.
من، خسته از بیخوابیهای سهروزه و کش و واکشهای صبح و سخنرانی بعدازظهر و خرید شب، ولو شدهم و حال تکون خوردن ندارم. اون اما، صبح دیر پا شده و نیمی از بعدازظهر رو هم خوابیده و لاجرم سرحاله و داره رو اعصاب من بیچاره رژه میره.
ــ پاشو دیگه میت. مجبور میشم جنازهت رو بزنم کنار ا! آدم فکر میکنه کوه کنده!
ــ اولاً، «آدم». پس به تو ربطی نداره. ثانیاً، خوبه خودتم میدونی که کلهت کار نمیکنه و بهدرد نعشکشی میخوری!
ــ پاشو چونه نزن. بیفت اینور من برم اونور. میخوام برم پیش کیا اینا. دارن بازی میکنن.
ــ خوب بابا. بیا. فقط، جان من، چشام رو بستم، تو هم همین حرکت رو با دهنت کپ بزن.
ــ ای یامان! همهش باید تیکه بندازی؟! تا حالا مثل آدم حرف زدی ببینی چه مزهای داره؟!
ــ نه بهجانتو. ولی پایهم که بری مزایاش رو برا همون کیا اینا ورور کنی!
و رفت. خوابم برد، اما اومدنش رو هم احساس کردم.
مرغ آمین اما، تو همون چند دقیقه، انگار بیدار شد، خواب و بیدار یه چیزایی شنید، یه هماهنگیهایی با ملایک مربوطه کرد و دوباره خوابید. گناه از اون بود یا از ما (که جامون رو عوض کردیم) نمیدونم، اما میدونم که یهکم برعکس شد. یک ساعتی بعد، من اونی شده بودم که داشت جنازه اینور و اونور میکرد و علی شده بود میت داستان . . .
دوتایی نشستهایم، مثل همیشه: من طرف راهرو و اون هم طرف پنجره. ردیف سوم، سمت شاگرد.
من، خسته از بیخوابیهای سهروزه و کش و واکشهای صبح و سخنرانی بعدازظهر و خرید شب، ولو شدهم و حال تکون خوردن ندارم. اون اما، صبح دیر پا شده و نیمی از بعدازظهر رو هم خوابیده و لاجرم سرحاله و داره رو اعصاب من بیچاره رژه میره.
ــ پاشو دیگه میت. مجبور میشم جنازهت رو بزنم کنار ا! آدم فکر میکنه کوه کنده!
ــ اولاً، «آدم». پس به تو ربطی نداره. ثانیاً، خوبه خودتم میدونی که کلهت کار نمیکنه و بهدرد نعشکشی میخوری!
ــ پاشو چونه نزن. بیفت اینور من برم اونور. میخوام برم پیش کیا اینا. دارن بازی میکنن.
ــ خوب بابا. بیا. فقط، جان من، چشام رو بستم، تو هم همین حرکت رو با دهنت کپ بزن.
ــ ای یامان! همهش باید تیکه بندازی؟! تا حالا مثل آدم حرف زدی ببینی چه مزهای داره؟!
ــ نه بهجانتو. ولی پایهم که بری مزایاش رو برا همون کیا اینا ورور کنی!
و رفت. خوابم برد، اما اومدنش رو هم احساس کردم.
مرغ آمین اما، تو همون چند دقیقه، انگار بیدار شد، خواب و بیدار یه چیزایی شنید، یه هماهنگیهایی با ملایک مربوطه کرد و دوباره خوابید. گناه از اون بود یا از ما (که جامون رو عوض کردیم) نمیدونم، اما میدونم که یهکم برعکس شد. یک ساعتی بعد، من اونی شده بودم که داشت جنازه اینور و اونور میکرد و علی شده بود میت داستان . . .