12.27.2004

 
نمى‌دونم چرا فكر مى‌كنم يه جايى ديده‌ام كه امروز يه ربطى به مولانا داره. نه مى‌دونم چه ربطى و نه برام مهمه. ياد بچگيام افتادم و بس:


من درد ترا ز دست آسان ندهم
دل بر نكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردى دارم
كآن درد به صدهزار درمان ندهم

دل در غم عشق مبتلا خواهم كرد
جان را سپر تير بلا خواهم كرد
عمرى كه نه در پاى تو بگذاشته‌ام
امروز به خون دل قضا خواهم كرد

بازآى كه تا به‌خود نيازم بينى
بيدارى شبهاى درازم بينى
نى‌نى، غلطم، كه خود فراق تو مرا
كى زنده رها كند كه بازم بينى!

ما كار و دكان و پيشه را سوخته‌ايم
شعر و غزل و دوبيتى آموخته‌ايم
در عشق، كه او جان و دل و ديده‌ى ماست،
جان و دل و ديده، هر سه را سوخته‌ايم ...

در عشق تو‌ام نصيحت و پند چه‌سود
زهراب چشيده‌ام، مرا قند چه‌سود
گويند مرا كه «بند بر پاش نهيد»
ديوانه دل است، پام در بند چه‌سود؟

من بودم و دوش آن بت بنده‌نواز
از من همه لابه بود و از وى همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه گنه؟ حديث ما بود دراز!

نظرها: Post a Comment

نظرات Œ

This page is powered by Blogger. Isn't yours?