12.22.2004
لطفاً اگه فكر مىكنين بهتون مربوط نيست، نخونين. من هيچ مسئوليتى رو قبول نمىكنم.
1. براى اونا كه «برف» ديدن:
برف نو، برف نو، سلام، سلام
بنشين، خوش نشستهاى بر بام
شادى آوردى اى اميد سپيد
همه آلودگىست اين ايام ...
تا نگى من شاملو نخوندهم!
2. برا اونا كه طيان مىشناسن:
به طيان ژاژخاى
بر خشت خام و كاهگل كهنهى كوير
بارانكى به باروى بم
نمنم
مىبارد
وَانْدوه مىگسارد.
در نمنم ملايم باران سنگتر
طيان ژاژخاى، ازان سوى خشت خام
مىخوانَدَم به بام و
«ببين» گويد:
«آن شعرها نماند و نسيمى بران نخواند
كار دلم نمانده و كار گلم بهجاست.»
مىگويمش: «دل تو كجا بود
آويخته به قافيه
صد جنس از جناس و
سرانجام
خاموشى از جهنم ايام:
داروغه و دروغ و درختان و دارها
بازار و جاى دزدى و سوگندهاى سخت
وآن شحنههاى پشت به محراب، در ظلام؟»
طيان ژاژخاى
مىگويدم: «ببين
كار دلم نمانده و كار گلم بهجاست
اينجا درين حصار -- نگه كن --
در كوچهاى به فاصلهى چارْپنج گام
چندين و چند شاعر مُفلِق
خود را چو من، نه، بلكه فزونتر،
در شعر پارسى نه كه در شعر عالمى
مردان مردِ سبك و سخن -- فصل تازهاى
در شعر ناب و خواب و
(بگو شعر آفتاب)
مىديدند --
با شعرهايشان
آن شعر بىدوام كه عمرش
كمتر ز خشت خام!»
باران به روى باروى بم
نمنم
مىبارد
وَانْدوه مىگسارد:
«اينجا كنار پنجرههايى
باريدهام
بر شادى و شكفتگى و نيز خوابها و خاطرههايى
آيا
اين بار چندم است كه اينجا
تبخير مىشوم
تبخير و باز قطره به دريا،
يا ...»
باران به روي باروى بم
نمنم
مىبارد
وَانْدوه مىگسارد.
مىگويدم به شيون
باروى تلخ و درهم ---
باروى بم:
«اينگونه در خموشى من خيره مىشوى
پيغام لحظه نيست، كه دشنام قرنهاست
طيان و ژاژ ژندۀ او را نسيم برد
وين خشت خام و كاهگل از قرنها بهجاست.»
باران به روى باروى بم
نمنم
مىبارد
وَانْدوه مىگسارد.
1. براى اونا كه «برف» ديدن:
برف نو، برف نو، سلام، سلام
بنشين، خوش نشستهاى بر بام
شادى آوردى اى اميد سپيد
همه آلودگىست اين ايام ...
تا نگى من شاملو نخوندهم!
2. برا اونا كه طيان مىشناسن:
به طيان ژاژخاى
بر خشت خام و كاهگل كهنهى كوير
بارانكى به باروى بم
نمنم
مىبارد
وَانْدوه مىگسارد.
در نمنم ملايم باران سنگتر
طيان ژاژخاى، ازان سوى خشت خام
مىخوانَدَم به بام و
«ببين» گويد:
«آن شعرها نماند و نسيمى بران نخواند
كار دلم نمانده و كار گلم بهجاست.»
مىگويمش: «دل تو كجا بود
آويخته به قافيه
صد جنس از جناس و
سرانجام
خاموشى از جهنم ايام:
داروغه و دروغ و درختان و دارها
بازار و جاى دزدى و سوگندهاى سخت
وآن شحنههاى پشت به محراب، در ظلام؟»
طيان ژاژخاى
مىگويدم: «ببين
كار دلم نمانده و كار گلم بهجاست
اينجا درين حصار -- نگه كن --
در كوچهاى به فاصلهى چارْپنج گام
چندين و چند شاعر مُفلِق
خود را چو من، نه، بلكه فزونتر،
در شعر پارسى نه كه در شعر عالمى
مردان مردِ سبك و سخن -- فصل تازهاى
در شعر ناب و خواب و
(بگو شعر آفتاب)
مىديدند --
با شعرهايشان
آن شعر بىدوام كه عمرش
كمتر ز خشت خام!»
باران به روى باروى بم
نمنم
مىبارد
وَانْدوه مىگسارد:
«اينجا كنار پنجرههايى
باريدهام
بر شادى و شكفتگى و نيز خوابها و خاطرههايى
آيا
اين بار چندم است كه اينجا
تبخير مىشوم
تبخير و باز قطره به دريا،
يا ...»
باران به روي باروى بم
نمنم
مىبارد
وَانْدوه مىگسارد.
مىگويدم به شيون
باروى تلخ و درهم ---
باروى بم:
«اينگونه در خموشى من خيره مىشوى
پيغام لحظه نيست، كه دشنام قرنهاست
طيان و ژاژ ژندۀ او را نسيم برد
وين خشت خام و كاهگل از قرنها بهجاست.»
باران به روى باروى بم
نمنم
مىبارد
وَانْدوه مىگسارد.