12.21.2004

 
در حاشيه‌ي شب يلدا و عمو حافظ و فالش و دوستان و رفقاش:

آن روز، از پريدن يك زاغ
در آسمان تنگ خيالش،
تمامْ شك،
تيغ يقين حضرت مير مبارزان
بُرنده گشت و گشت كه
با سطري آذرخش،
پير و جوان و كودك و بيمار قريه را
يك‌جا روانه كرد به ادراكي از درك.

حافظ، كه در كنار مصلا چنين شنيد
از خاطرش گذشت:
«اين بود آن بهشت كه در آرزوش بود
صحراى ايذج و نفس نافه‌ي ختن؟

رويت سياه باد و دهانت پر از لجن!»

نظرها:
ولی من واقعاً نفهمیدم این همه تغییر در سبک نگارش و این لطافت طبع و شعر و شاعری نتیجه چیه؟!یه مدت وبلاگتونو نخونده بودم یه دفعه غافلگیر شدم! بعدش یه مدتم زور میزدم یه چیزی بنویسم،نمیشد ...خلاصه
 
Post a Comment

نظرات Œ

This page is powered by Blogger. Isn't yours?