12.03.2004

 
ببينين با اين (كه مال «هاشم جاويد»ه) چطورين. اون «ضربه» تو آخرين خط، بدجوري من رو كاغذ كرد:

پير خرد، يك نفس آسوده بود.
خلوت فرموده بود.

كودك دل، رفت و دو زانو نشست،
مست مست.
گفت: تو را فرصت تعليم هست؟
گفت: هست.

گفت: كه اي خسته‌ترين رهنورد،
سوخته و ساخته‌ي گرم و سرد،
بر رخت از گردش ايام گرد،
چيست برازندۀ بالاي مرد؟
گفت: درد.

گفت: چه‌بود، اي همه دانندگي،
راست‌ترين راستي زندگي؟

پير، كه اسرار خرد خوانده بود،
سخت در انديشه فرو مانده بود.
ناگه از شاخه‌اي افتاد برگ
گفت: مرگ.

نظرها: Post a Comment

نظرات Œ

This page is powered by Blogger. Isn't yours?