12.12.2004
1. والدۀ مكرمه چند وقتيه كه بخش قابل توجهي از هفته رو در مشهد بهسر ميبرند و آخر هفته تهران. اين سه هفته، سرشون شلوغه و بناست كه تشريف نيارن. ديشب و امشب، به خلاف سنت مألوف كه بهجا آوردن صلهي رحم وظيفهي پسر كوچولوي خانواده بود، لطف كردن و زنگ زدن به هواي سرماخوردگي نوهشون (ما هم كه از اون اشيايي هستيم كه بهطور كلي «بوق» ناميده ميشن!) ته مكالمه، فرمودن «دلت برا من تنگ نشده كه سه هفته نميتونم بيام؟»!
2. امشب داشتم گوشت قيمه ميكردم، در راستاي خدمت به خانواده و بعضي راستاهاي ديگه! فك مباركم پايين اومد تا از اين رگ و پي و اينا پاك شد. همش داشتم فكر ميكردم من كه جراح خوب كه نه، حتي سلاخ خوبي هم نيستم؛ اما اون مرحوم هم ديگه بدجوري گندش رو درآورده بود!
2. امشب داشتم گوشت قيمه ميكردم، در راستاي خدمت به خانواده و بعضي راستاهاي ديگه! فك مباركم پايين اومد تا از اين رگ و پي و اينا پاك شد. همش داشتم فكر ميكردم من كه جراح خوب كه نه، حتي سلاخ خوبي هم نيستم؛ اما اون مرحوم هم ديگه بدجوري گندش رو درآورده بود!