1.07.2007

 
این که لبیک نگفتن سروقت به دعوت باعث اعتراض یکی از رفقا (و البته تذکر شفاهی یکی از صلحا [قابل توجه بهزاد!]) بشه هم البته طرفه‌ای‌ست برا خودش؛ ولی ربطی به مسئله نداره و متأسفانه وجدان من در این حد (یعنی پیدا کردن بی‌ربطها) بدجوری قلقلک‌خورش ملس می‌زنه (طفلک زبان مادرمردهٔ فارسی . . .). به‌هر‌روی، چیز خاصی رو سراغ ندارم که اصراری به همه‌دانی‌ش بدارم و ملت ندونن. خصلتهای برخوردی‌م رو دوستان که می‌دونن و برای اونا که نمی‌دونن هم، علاوه بر باز بودن راه پرسیدن از اونا که می‌دونن، این یادداشت سمت راست رو گذاشته‌م. برا نشکستن دل دوستان اما، شاید اینا بامزه باشن.

ـــ خوندن رو تو سه‌وکم سالگی یاد گرفتم، اینجوری که می‌رفتم و می‌اومدم و از ملت می‌پرسیدم که این چی‌ه و اون چی‌ه. این جور که می‌گن، اولین کلمه‌ای که خودم خونده‌م، «جنگ» بوده!

ـــ اولین زبان غیرفارسی‌م، «اسپرانتو» بود تو پنج‌سالگی. شوهر عمهٔ کوچیکم کلی سعی کرد که به من بفهمونه که ایدهٔ زبان چی‌ه و چه‌طور تدوین شده و بعدتر، خودم شدم از ایده‌زنهای تیر، چنان که اگه زامنهوف زنده بود حتماً نفله‌م می‌کرد. شاید به همین خاطر بود که بعدها، اصولاً «زبان» و مقولات زبانی همیشه از تفریحات سالمم بودن.

ـــ اولین بارهایی که شعر جدی خونده‌م، حول و حوش شیش سالگی‌م بود و از این حافظ جیبی‌های تصحیح محمدعلی فروغی، که البته نتیجه‌ش این شد که خوندن نستعلیق رو یاد گرفتم! همون شوهرعمهٔ سابق‌الذکر، وقتی فهمید که موافق طبع ناسربراهم این بار هم در یه چیزی چیزی جسته‌ام که بی‌ربط بوده، سال بعدش یه دیوان حافظ تصحیح مسعود فرزاد به‌م هدیه کرد که چاپی بود و با حروف درشت. خوب، البته، جذابیت این نسخه این بود که دیگه نمی‌شد به شیوهٔ نوشتن‌ش کلید شد؛ اما چون علاوه بر غزلیات، قطعات و منسوبات هم داشت، من تونستم که باز یه کار عوضی بکنم: برا فهمیدن ماده‌تاریخاش، حساب جمل (همون «ابجد»، به زبون آدم!) یاد گرفتم!

ـــ معدل کلاس اولم بیست نیست، چون نقاشی ثلث اولم نوزده و نیم‌ه!

ـــ اولین کتاب غیر داستانی که خونده‌م، کتاب تاریخ ایران باستانی پاریزی و پیرنیا بود. خوب، حالا شاید علایق تاریخی بعدی (و خصوصاً تاریخ ادیان) مرضی‌ه که از همون‌جاها سر کشیده؛ اما جذابیت اون کتاب خاص این بود که چون سنگین بود، خودم نمی‌تونستم از جاش تکون‌ش بدم! در نتیجه باید از یکی می‌خواستم این کار رو برام بکنه و چون اون‌وقتا اوضاع داخلی خیلی پیچیده بود، داستان عملاً تحویل شده بود به این که هرروز، ساعت سه، می‌بایست می‌رفتم یه‌جای مشخصی از خونه که بتونم بخونم‌ش. این آخرین باری بود که کاری رو به‌طور منظم انجام دادم!

ـــ اصولاً، از پیانوی جواد معروفی و تمبک حسین تهرانی (اینا مستقل‌اند!) و ترانه‌های ویگن و کارای روبرت شومان خیلی خوشم می‌اومد؛ پس رفتم سه‌تار یاد بگیرم!

ـــ از کامپیوتر بدم می‌اومد، پس مادرم کلی سعی کرد که مجبورم کنه که یه کلاس برم و، خوب، موفق شد. تو سه هفته بیسیک‌خور شدم و تو یک سال بعد، هرچی زبون پرت و پیت که می‌شد رو بلد شده بودم ــ از فاکس‌پرو تا سی و پاسکال و پی‌ال‌وان و فورترن و اسمبلی اکس‌هشتادوشیش و حتی شصت‌وپنج‌ده! بعدها، بابام کلی سعی کرد که مجبورم کنه که دیگه کلاس نرم و، خوب، موفق نشد!

ـــ اولین شکست فلسفی‌م رو تو همین دورهٔ شروع برنامه‌نویسی خوردم: یه کمودور شصت‌وچار داشتم و چون اولین باری که پشت یه پی‌سی آدمیزادی نشستم، کلی از داس‌بازی ذوق کردم، براش یه‌چیزی مثل شل داس نوشتم که حتی prompt می‌فهمید (اونا که می‌دونن داس سه‌وسه چی بود و کمودور بیسیک چی، می‌دونن چی کشیدم!). اما خوب، وقتی فهمیدم که داس اصولاً «دیسک [یه‌چیزایی]»ه، شده بودم عین «سگ تیپا خورده»!

چرا هیچ کس نمی‌گه «بسه»؟! مگه قرار پنج‌تا نبود؟!

حالا بگین من کی‌و دعوت کنم!

This page is powered by Blogger. Isn't yours?