7.28.2006

 
به‌نظرم از ابتهاج‌ه که «خبر کوتاه بود . . .». این یکی اما اصلاً کوتاه نبود: پسِ کش‌مکشی دراز بین من و تو، انگار شنیدن این سه کلمه‌ت عمری طول کشید ـــ سه کلمه‌ای که تازه یکی‌شون خطاب «بردیا» بود و یکی‌شون نهادِ «محمد».

می‌دونی، همیشه با این وضع مشکل داشته‌م. همیشه، وقتی دارن همچو چیزی به‌م می‌گن، انگار از پیش می‌دونسته‌م. همین‌ه که از پس سالها و اتفاقها، یاد گرفته‌م که غصه‌م رو برا بعد بزارم و اون وقت خاص همهٔ حواسم رو جمع کنم و توانم رو ـــ هرچند که به کاری نمی‌آد. پس می‌پرسم که چه‌جور، و اصرار می‌کنم که اورژانس. چونه می‌زنی و چونه می‌زنم و همین. خداحافظ.

فرقی نمی‌کنه که گفته بوده باشی «تموم» یا مسیج‌ت بیاد که نوشته‌ای tamaaaaaam ـــ به‌هرحال، ینی «رفت». دیگه فرقی نمی‌کنه که فکر کنی که اون می‌بایست تو رو می‌برد یا تو اون رو. فرقی نمی‌کنه که خودت رو به‌خاطر جاگذاشتن پاره‌ای از قلبت زیر خاک قسی بدونی یا نه. به‌نظر ساده می‌آد؛ اما حقیقت توش وحشتناک‌ه. تازه اون وقت‌ه که من می‌تونم فکر کردن رو کنار بذارم، می‌تونم فکر کنم که نوبت غصه خوردنم‌ه ـــ هرچند که این هم جز برا من اهمیتی نداره. چه می‌شه کرد؟ به‌ت گفتم: فلک را عادت دیرینه این است . . .

می‌دونی که آدم خوشایندی نیستم، خاصه وقتی که کسی احتیاجی به دلداری داره. تو اما، نه‌گمانم که احتیاجی داشته باشی؛ اما می‌تونی فکر کنی که «من» محتاج گفتنی‌ام. فاطمه، تسلیت ـــ تسلیتی به تو، «داغ ماتم یاران رفته را» . . ..

This page is powered by Blogger. Isn't yours?