1.26.2006

 
پیر، اندکی تپل، با موهای سفید، سبیل سفید.
پالتوی سرمه‌ای و شال گردن قرمز و سرمه‌ای.
آرام، شمرده و دقیق. می‌خوای بشنوی چی می‌گه، باید یه‌کم سرت رو بیاری جلو و وقتی می‌شنوی، تازه می‌فهمی که اصولاً خیلی ریزتر از این حرفایی که فکر می‌کنی. می‌فهمی که این یکی، از اونا نیست که موهاش تو آسیاب سفید شده باشن. می‌دونه چی داره می‌گه، و می‌دونه که برا کی داره می‌گه. یه لحظه می‌ره تو فکری و تو هم از فرصت سوءاستفاده می‌کنی: می‌شه تو هم؟ خودت رو تو اون سن و قیافه تصور می‌کنی . . .

می‌گم «بچه بودیم، با خط شما تو کتابای درسی‌مون بزرگ شدیم. بزرگ شدیم، لوگوتایپای روزنامه‌ها . . .»
می‌گه «اِ! به‌ت نمی‌آد این‌قدر پیرمرد باشی! من ۵۳ با کتابای درسی خدافظی کردم!»
می‌گم «واقعاً؟ و نرید ان نمن علی‌الذین استضعفوا علی‌الارض . . .»
دستم رو می‌گیره، می‌گه «پیر شدم مرد جوان. حق با توست. حق با توست . . .»
تو چشمم نگاه می‌کنه و با طرح خنده‌ای: «پس باید از تو هم بابت آلودگیای تصویری معذرت بخوام!»

محمد احصایی، برا من همیشه دوست‌داشتنی بوده، هرچند که هیچ‌وقت نه این‌قدر از نزدیک دیده بوده‌ام‌ش. این همه سادگی، کنار این همه بزرگی . . .

This page is powered by Blogger. Isn't yours?