1.08.2005

 
عرض كنم كه، ما كه رفتيم سر كار، يه سي‌دي بهمون ارجاع شد كه «درست رايت نمي‌شه» و اينا. فهميديم كه فيلمي‌ه و يكي ديگه از همكارا داده به اون يكي و اينا. حالا، اين يكي، ادعا كرد كه «من البته نديدمش. من فقط مأمور اشاعه‌ش هستم». خوب: طبيعتاً پرسيدم «اشاعه‌ي چي؟» و جواب شنيدم: «فقر و فحشا»!

1.07.2005

 
نيما هم متولد شد!

يك سالي پيشتر، ساعت حدوداي يك صبح بود كه ما -- بعد از اين‌كه كيسه‌ي آب آزاده پاره شد -- به دو رفتيم بيمارستان و آقاي محترم نامه‌ي دكتر رو گرفت و پول رو بهش كليپس كرد (و اعتراف مي‌كنم كه تو اون حال و هوا نتونستم به زحمتي كه براي اين كار كشيد نخندم!) و اجازه داد كه عيال محترم ما در حال «چكيدن» از اون پله‌هاي لعنتي بره بالا (نگين كه نفهميدين آسانسور خراب بود) و تازه غر هم زد كه تا شيش ساعت ديگه اونجا تميز نمي‌شه. خوب، بنده هم تازه‌كار، اعصاب هم خط‌خطي، اين ديوانه‌ها هم كه نمي‌ذاشتن خبري بياد و بره. لاجرم، مثل وقتايي كه خون خونم رو مي‌خوره و هيچ غلطي نمي‌تونم بكنم، گرفتم و ساكت نشستم! چون دليل قابل توجهي براي ساكت موندن نداشتم هم، لپ‌تاپ بيرون كشيدم و يه زبان و يه پارسر و يه اينترفيس براي «الگوريتمهاي تشخيص افتراقي» درست كردم!

خوب، معمولاً البته برنامه‌هام خيلي هم احتياج به ديباگ شدن ندارن؛ اما اين يكي بدجوري خاص بود: هيچ احتياجي به ديباگ شدن نداشت و همون اول اول درست كار كرد!

من البته يه ايده‌هايي براي اين‌كه بتونم يه عالمه كار خوب انجام بدم پيدا كرده بودم؛ اما بعدش به اين نتيجه رسونده شدم كه به آزاده خيلي سخت مي‌گذره!

This page is powered by Blogger. Isn't yours?